November 2008 Archives

نويسنده:جورج تابوري

برگردان: محمدعلي بهبودي

با توجه به اينكه در مقاله‌ي "جورج تابوري افسانه‌سراي تآتر, در همين شماره , به طور مبسوط در باره زندگي و آثار تابوري نوشته‌ايم, مناسب دانستيم كه معرفي كوتاه‌اي را كه در ابتداي اين مقاله آمده بود, حذف كنيم.

(كتاب نمايش)

مطلب راجع به تآتر خيلي فراوان است ولي من تعداد محدودي كتاب راجع به هنر بازيگري ميشناسم كه ميتوانند راهنماي هنرپيشگان باشند. اين تعداد محدود با سرچشمه گرفتن ازيك احساس دروني نگاشته شده‌اند. يكي از آنهاـ لطفا بازي نكنيدـ نام دارد.

بازيگري وراي هر گونه دراماتوگي و ايدئو‌لوژي زيباشناسانه, پيشه‌اي‌ست خود مختار كه هسته‌ي اصلي تآتر را تشكيل ميدهد. اجراي يك نمايشنامه بدون هنرپيشه غير قابل تصور است, ولي بازيگري بدون نمايشنامه ممكن است. تنها هنرپيشه است كه ميداند چه بايد بكند در حالي كه مشغول انجام آنچه كه بايد بكند, است. تعداد هنرپيشگاني كه ميخواهند و يا توانايي آن را دارند كه مراحل خلاقيت را تشريح كنند بسيار نادرند. ركن بازيگري عمل كردن بر اساس متُد خاصي است. فاصله‌ي مابين فكركردن و عمل كردن- همانگونه كه هاملت Hamlet به درستي ميدانست- بسيار قابل توجه است. از عهده‌ي كدام كتاب راجع به سكس برميآيد كه از ما معشوق ايده‌آل تربيت كند؟ به گفته‌ي توماس من Thomas Mann خيلي‌ها ميتوانند ايده‌ي خوب داشته باشند, ولي يك ايده را نميتوان بازي كرد و به گفته‌ي پيتر بروك2 Peter Brock فقط كساني ميتوانند يك ايده را بازي كنند كه خود داراي آن ايده باشند. اما مشكل ما در آنجا نهفته است كه فرق فاحشي بين كلمه انگليسي -توآكت To Act -‌(عمل كردن) و كلمه‌ي آلماني شاوشپيل Schauspiel به معناي بازي در آوردن وجود دارد. اين تفاوت تنها تفاوت لغوي و زباني نيست, كه تبلور آن بطور خيلي زيبا در تمثيل آلماني جمله‌ي " تآتر در نياور" پيداست. در حالي كه كلمه‌ي انگليسي - اَكتينگ Acting اين مفهوم را ندارد.

 

| (نظر دهيد)

خليل موحد‌‌ديلمقاني

بخش نخست

تآتر نوپاي ايران كه گروهي به آن "تآتر به شيوه فرنگي" نام داده‌اند, زائيده‌ي دوران روشنگري ايران است, دوراني كه پس از شكست ايرانيان از روس‌ها (ميلادي 1813 و 1228هـ. ق.) آغاز ميشود. دوراني كه همراه است با تحول فكري انديشمندان ايراني. انديشمنداني كه تحت تاثير افكار آزاديخواهي روشنفكران اروپايي در پي زير‌و ‌رو كردن روابط اجتماعي و سياسي و اقتصادي بودند.

موضوع مورد بحث ما, برخورد اين تآتر نوپا با قدرت يا حكومت مركزي است و محدوده زماني آن از آغاز حكومت مشروطه تا 1320 شمسي يا پايان حكومت رضا شاه پهلوي است.

| (نظر دهيد)

اصغر نصرتی

 

از ميان نخستين تلاش‌ورزان تماشاخانه‌ي ‌تهران كه با نام و كوشش علي نصر پا و شكل گرفت, بيش از همه نام علي‌اصغر گرمسيري به چشم ميخورد. گرمسيري آخرين بازمانده‌‌ي نسلِ نخستِ تآترِ معاصرِ ايران بود كه با ما وداع گفت.

در ميان كساني كه از دوره علي نصر و نوشين كار تآتر را شروع كرده‌اند, نوعي شيفتگي به چشم ميخورد كه شايد امروز بسياري حسرت آن را به دل دارند. كسي هنوز نتوانسته اين نكته ظريف را درك و كشف كند كه اينان چگونه و در چه محيط تربيتي رشد كردند كه اينگونه شيفته و عاشق‌پيشه به تآتر نگريستند و برايش زندگي كردند! گرمسيري يكي از اين عاشق‌پيشه‌گان بود. يكي از سختكوشان كه راه ناهموار تآتر ايران را براي بسياري هموار كرد و خود با دلي‌شكسته ترك صحنه و زندگي.

| (نظر دهيد)

ركن‌الدين خسروي

(2)

ماهيت تجربه‌ي بازيگر در روي صحنه

تاتر عصر علم، قادر است منطق جدلي را به سرچشمه‌ا‌ي از لذت تبديل كند. لذت‌هايي كه هنر زيستن را در ما تقويت و نشاط زيستن را در ما تشديد كند. همه‌ي هنرها كمر به خدمت بزرگترين هنر ممكن بسته‌اند: هنر زيستن. (برتولت برشت )

 

تا مدت زماني طولاني، مسئله تجربه‌ي روي صحنه، به اين دليل كه نظريه‌پردازان، آن را از نقطه نظرهاي منطق ظاهري و قراردادي تحليل ميكردند، لاينحل مانده بود. در حالي كه اين مشكل، نياز به راه حلي منطقي‌ـ‌‌جدلي داشت.

سئوال به گونه‌ي زير مطرح ميشد:آيا لازم است كه عواطف بازيگر در اثناي اجرا، به غليان بيايد يا نه؟

| (نظر دهيد)

نصرت شاد

برشت شما كُتهاي چرمي ميپوشيد، سيگار گران هاوانا ميكشيد، ميخواست پزشك شود، شماره پس‌اندازي در بانكهاي سويس داشت، علاقه به كلكسيون و جمع‌آوري ماشينهاي مدل قديمي داشت، عاشق زنان هنرمند و روشنفكر بود، مخالفتي با رفيق استالين نداشت، با رفيق خروشچف چاي مينوشيد، يك خانه‌ي ييلاقي، لب درياچه، در حومه‌ي برلين داشت، اجازه‌ي سفر به كشورهاي پيمان ناتو داشت، پول اقامت در هتلها را به راحتي ميپرداخت، ويسكي مينوشيد، بعضي از نمايشهايش را با كمك معشوقه‌هايش نوشت، از برادر بزرگتر، يعني كشور شوراها، جايزه گرفت، در شهري در حوالي مونيخ به دنيا آمد، جايي كه اردوگاه اجباري قربانيان هيتلري بود، در بزرگترين تآتر شهر اجازه‌ي اشتغال يافت، حزبي بود، اشعار ايديولوژيك مينوشت، در جواني، در سن 58 سالگي، همچون ساعدي، و نه مثل بزرگ علوي، در سن 90 سالگي، جان به جان آفرين داد، از طريق سازمان امنيت كشورش شكنجه نشد، از دست نازيها به آمريكا پناه برد، نه به كشور كارگران و دهقانان، يعني كشور شوراها!

تمام اين حرفها و ادعاها را اكنون، بعد از پايان جنگ سرد، بعضي از منتقدان ادبي آمريكايي، در كتابهاي جديد قطورشان مينويسند، و در كشور " شاعران و متفكران" اينگونه آثار ترجمه شده را بصورت كتاب پرفروش سال، در وسايل ارتباط جمعي، شب و روز تبليغ ميكنند.

 

| (نظر دهيد)

محمد مطيع

 

توانمندنگارش نيستم. كه هرگز قصد آن نداشته و نياموخته‌ام طريقه‌اش را. تنها دليلي كه برآنم مي‌دارد كه بنگارم خطي چند، همانا به سوگ نشستن دل است در ماتم از دست دادن دوست و همكاري عزيز و گرانقدر كه دوستش مي‌داشتم و دوستش مي‌داشتيم همه! هنرمندي كه فقدانش ضربه‌اي جبران‌ناپذير بر پيكر هنر بازيگري جامعه‌ي ايران است.

 

| (نظر دهيد) 1 نظرداده شده

خليل موحد ديلمقاني

(2)

بخشِ نخست اين مقاله‌ي تحقيقي را در شماره‌ي گذشته‌ي كتاب‌نمايش خوانديد. در اين شماره قسمت دوم از نظرتان مي‌گذرد. كتاب‌نمايش

 

ميان اين گروههاي تآتري، گروه تآتر ملي مهمترين آنها بود كه تالاري در بالاي مطبعه «فاروس» در لاله‌زار براي خود تدارك ديد و تابلوي "تآتر ملي" را بر در آن آويخت و سيد عبدالكريم محقق‌الدوله سرپرست و كارگردان گروه، نمايش‌هاي بسياري از ترجمه و تأليف روي صحنه برد. البته هر نمايشنامه‌اي را كه ترجمه مي‌كردند براي اينكه تماشاكنان آن را به راحتي درك كنند، مي‌كوشيدند كه نمايش را به لباس ايراني در آورند. موضوع را حفظ مي‌كردند، اسم‌ها و محل‌ها را تغيير مي‌دادند و آنچه كه با آداب و رسوم ايراني نمي‌خورد, حذف مي‌كردند يا آن را طبق رسوم ايراني تغيير مي‌دادند. مثلا "آرايشگر شهر «سويل»" را به «دلاك مازندراني» و «عروس فيگارو» را به «عروسي وكيل باشي» تبديل كردند، «بازرس گوگول» را به همان نام اصلي نمايش دادند. آن‌ها مي‌خواستند معايب موجود اجتماع را نشان دهند و از وضع بد و اخلاق نادرست و رفتار زشت انتقاد كنند. از هر وسيله براي آگاه كردن مردم، بهره مي‌بردند و گاهي از گروه‌ها و كارگردان‌هاي نامدار كشورهاي همسايه (قفقاز و عثماني) دعوت مي‌كردند. اين دعوت‌ها، هم فال بود و هم تماشا، و اهل تآتر از اجراي اين نمايش‌ها، تجربه مي‌آموختند و دانش خود را بيشتر مي‌كردند.

 

| (نظر دهيد)

قدرت‌اله شروين

 

                                                                  بخش دوم

چون از بنده خواسته شده بود در باره‌ي تآتر‌ِ اصفهان بنويسم و از آنجا كه براي اين كار بايستي از حافظه‌ي خود كمك مي‌گرفتم، ممكن است مرتكب اشتباهاتي شده باشم. بخصوص كه بنده بطور دائم در شهر اصفهان ساكن نبوده‌ام و مخصوصا از تآتر بعد از انقلاب در اين شهر بكلي بي‌خبر هستم. بدين جهت براي اينكه تاريخچه درستي از هنر نمايش در شهر اصفهان داشته باشيم، از هنرمندان و اساتيد عزيزي نظير آقايان ارحام صدر و مهدي مُميزان، كه با وجود كهولت سن هنوز هم در اين شهر بكار تآتر مشغولند، بايد كمك گرفت. زيرا اين عزيزان تمام عمر خود را در شهر اصفهان و در خدمت تآتر اين شهر سپري كرده‌اند.

بهمين جهت آقايان مي‌توانند تاريخچه‌اي دقيق و خاطراتي ارزنده براي آيندگان به يادگار بگذارند.

 

| (نظر دهيد) 3 نظر داده شده

قدرت‌الله شروين

تعزيه يا شبيه خواني در شهر اصفهان

(1)

قدمتتآتر در ايران را چه به پيش از اسلام و چه در ارتباط با برپايي دولت قدرتمند صفويه بدانيم, براي بررسي تحول تاريخي آن در دروه‌ي معاصر راهي غير از توجه به چهار مركز مهم آن, يعني تبريز, رشت, تهران و اصفهان, نداريم. نوشتار كنوني كه آقاي شروين براي كتاب نمايش ارسال داشته‌اند, تلاشي مقدماتي در باره‌ي يكي از اين چهار مركز, تآتر اصفهان و محيط و نحوه‌ي رشد و شكلگيري, است. اين مطلب در سه قسمت در كتاب نمايش به چاپ خواهد رسيد.

 

| (نظر دهيد) 19 نظر داده شده

عزيزالله بهادري

(خاطره‌ها 3)

از شماره هفتم كتاب نمايش در بخش <متفاوت> خاطره‌ها را شروع كرديم و هدف اين بود و هست كه در اين بخش خاطرات نانوشته‌ي صحنه‌ي تآتر را منعكس كنيم. خوشبختانه هم هنرمندان تآتر و هم خوانندگان از اين طرح كتاب نمايش استقبال كردند. اميدواريم اين خاطرات بتواند بخشي از مواد تاريخ‌نويسي "تآتر عمليِ" ايرانيان را مهيا كند. (كتاب نمايش)

 

زمانيكه در تهران تآترهاي لاله‌زار رونق فروان داشت معمولن روزهاي جمعه همه تآترها برنامه‌شان را در دو سانس (دو نوبت) اجرا ميكردند, يكي از ساعت سه يا چهار بعد ازظهر تا ساعت هفت و ديگري از ساعت هشت شب به بعد.

سارنگ هنرپيشه‌اي بود بسيار با استعداد, صدايي قوي وپر حجم داشت و در اغلب برنامه‌هاي تماشاخانه تهران كه بعدا به تآتر نصر و تآتر دهقان تغيير نام داد نقشهاي برجسته‌اي را بازي ميكرد و خيلي هم در تهران شهرت داشت بطوريكه حضور اسمش در <‌ويترين> هر تآتري مشتري‌آور بود .‌.‌.‌اما او هنرپيشه با انضباطي نبود و اغلب سر تمرينها يا دير حاضر ميشد و يا اصلن حاضر نميشد. به اينجهت مدير تآتر, احمد دهقان, هم او را جريمه ميكرد و از حقوق ماهانه‌اش مبلغي كسر ميكرد. به علت يكي از اين بي‌انضباطي‌ها مدير تآتر او را سد تومان جريمه كرده بود.

 

| (نظر دهيد)

جورج تابوري

برگردان: محمدعلي بهبودي

بخش دوم

بهقول لاورنس اُليويه(1) تئاتر كاركردن چون عشق‌بازي كردن است. از جهاتي عكس اين قضيه هم صادق است، يعني عشق‌بازي كردن هم تئاتر بازي كردن است. حال سئوال اين است كه اين دو يعني تئاتر و رختخواب چه چيزهايي از يكديگر مي‌توانند بياموزند.

انسان حتا ميتواند در مورد اين دو هنر عشق و تئاتر، به كمك آثار چاپ شده‌ي بسياري كه موجود است، تحقيق و تفحص كند، ولي زماني ميتواند لذت و رنج آن‌را بچشد كه بطور عملي بدان بپردازد. ولي از آنجايي كه تئاتري‌ها به مرض منطق‌گرايي دچار هستند و عشاق اغلب چندان علاقه‌اي به حرف زدن ندارند ـ البته شايد به استثناي اوقاتي كه نزد دكتر روانشناس ميروند ـ به نظر ما شايد ثمره بيشتري داشته باشد اگر ما تاثير اين دو عنصر را بر يكديگر در گفتگويي با «مادام اوكاديا معشوق»(2) ـ ناشر از نام واقعي اين شخص آگاه است ـ روسپي معروف وين كه يك حرفه‌اي واقعي است بررسي كنيم. بنا به گفته منابع موثق، اطلاعات تئوريك و عملي ايشان در مورد عشق‌بازي آنقدر زياد است، كه ديدرو(3) و استانيسلاوسكي(4) داشتن اين انبوه آگاهي در مورد تئاتر را به خواب هم نخواهند ديد.

 

| (نظر دهيد)

عطالله گيلاني

 

رابعه به روايتي ديگر

آدم‌ها

رابعه

پرستار

مكان: بلخ

زمان: بامدادي در هزار سال پيشين

(بستر رابعه در پس پرده‌هايي رنگارنگ از حرير و اطلس زربفت نا‌‌پيداست. آواي پرندگان صبحگاهي شنيده مي‌شود. پرستار با البسه زنان قرن ‌چهارم هجري، با سربند خدمتكاران، با آب‌ريز و لگني مطلا وارد مي‌شود، سرخوش است و نغمه‌اي در زير لب مي‌خواند.)

 

| (نظر دهيد)

كارل فالنتين

اقتباس: ايرج زهري

قاف ببخشيد خانم، درست آمده‌ام؟ تو روزنامه‌ي شما يك آگهيِ ازدواج چاپ شده بود كه اينجور شروع ميشد: " يك خانم بيوه‌ي مجرد مي‌خواهد براي دومين بار در زندگي از طريق ازدواج رنگ خوشبختي را ببيند." من اين آگهي رو كه تقريبا سه چهار هفته‌ي پيش تو روزنامه‌ي شما چاپ شده بود خوانده‌ام. روزنامه رو داشتم‌ها، بدبختانه گمش كرده‌ام. خواهش مي‌كنم، زحمت بكشيد، آگهي رو پيدايش كنيد.

كاف اي بابا، اينهم شد خواهش؟ وقتي خودتون هم نمي‌دونيد آگهي كي چاپ شده، ديگه نمي‌شه كاري كرد.

قاف آگهي يه تقريبا 5 سانتيمتر درازاش بود، 3 سانتيمتر پهناش:"يك خانم بيوه‌ي مجرد مي‌خواهد براي دومين بار در زندگي از طريق ازدواج رنگ خوشبختي را ببيند."

كاف گفتيد چهار پنج هفته‌ي پيش؟ هان؟ شما نمي‌تونيد توقع داشته باشيد كه من همه‌ي روزنامه‌هايي رو كه در ظرف اين چهار پنج هفته درآمده، ‌يكي يكي ورق بزنم.

قاف خواهش مي‌كنم! شايد تو همون شماره‌هاي اول باشه.

كاف نه، ديگه. اين از محالاته.

قاف " يك خانم بيوه‌ي مجرد مي‌خواهد براي دومين بار در زندگي از طريق ازدواج رنگ خوشبختي را ببيند." آگهي يه تقريبا 5 سانتيمتردرازاش بود و3 سانتيمتر پهناش.

كاف امكان نداره كه از توي اينهمه روزنامه بشه چنين آگهي‌اي رو پيدا كرد.

قاف ولي توشون هست.

كاف خيلي چيزهاي ديگه هم توشون هست.

قاف اون چيزهاي ديگه برا من اهميتي ندارن، من فقط اون آگهي رو مي‌خوام. آگهي يه همونطور كه عرض كردم تقريبا 5 سانتيمتر درازاش بود و 3 سانتيمتر پهناش: "يك خانم بيوه‌ي مجرد مي‌خواهد براي دومين بار در زندگي از طريق ازدواج رنگ خوشبختي را ببيند."

كاف شنيدم، شنيدم! خودتون نگاه كنيد، اين دهمين روزنامه‌اي ست كه دارم ورق ميزنم. من كارهاي ديگه‌اي هم دارم كه بايد انجام بدم.

قاف خانم جان، لطف كنيد! شايد شما وسيله شديد كه منهم رنگ خوشبختي رو ديدم. همه چيز بستگي داره به اين آگهي، به اين آگهي كه 5 سانتيمتر طولشه و 3 سانتيمتر پهناشه: "يك خانم بيوه‌ي مجرد مي‌خواهد براي دومين بار در زندگي از طريق ازدواج رنگ خوشبختي را ببيند."

كاف مي‌دونم، مي‌دونم مي‌دونم تو آگهي چي نوشته. ولي خودتون كه شاهديد، پيداش نميكنم.

قاف به خدا، چهار يا پنج هفته پيش خودم خوندمش:‌"يك خانم بيوه‌ي مجرد مي‌خواهد..."

كاف حالا بياييد و از خير اين خانم بيوه بگذريد.

قاف به، چه فرمايشي مي‌فرماييد، از خيرش بگذرم؟ تازه ميخوام باهاش شروع كنم. شما را به هر كي مي‌پرستيد، خواهش مي‌كنم انقدر بگرديد، تا پيداش بشه، آگهي‌يه تقريبا...

كاف 5 سانتيمتر طولشه و3 سانتيمتر پهناش! تو روزنامه‌ي ما از اين جور آگهي‌ها صدها دونه، اونهم به همين قد و قواره، هست.

قاف البته كه هست، حرفتون كاملا صحيحه، ولي خانم جان، اينجا مسأله سرِ اندازه آگهي نيست كه، موضوع متن آگهي يه كه مهمه: "يك بيوه‌ي مجرد مي‌خواهد براي دومين بار در زندگي از طريق ازدواج رنگ خوشبختي را ببيند."

كاف حالا چرا بايد حتما اين آگهي باشه؟ ميخوايد خوشبخت بشيد، يك بيوه‌ي ديگه رو واسه تون پيدا مي‌كنيم، تو تهرون تا بخوايد بيوه فراوونه.

قاف فراوونه كه فراوونه، من فقط اين خانوم بيوه رو مي‌خوام كه ميخواد براي دومين بار در زندگي از طريقِ ازدواج رنگ خوشبختي را ببينه.

كاف ديگه طاقتم تموم شد، خودتون نگاه كنيد! حالا ديگه همه‌ي پنج هفته روزنامه رو ورق زده‌ام. يك همچين آگهي‌اي وجودِ خارجي نداره. حالا واقعا مطمئنيد كه آگهي را تو روزنامه‌ي ما ديدين؟

قاف معلومه، صد در صد.

كاف نكنه تو روزنامه‌ي «اخبار محلي» خوندين؟ ما روزنامه‌ي «اخبار شهري» هستيم.

قاف درسته. تو«اخبار محلي».

كاف واقعا كه عجب چيز مشنگي هستين، شما!

| (نظر دهيد)

اصغر نصرتي

 

معرفي كتاب

موج چهارم (نمايشنامه)

نويسنده‌: الكساندر تمرز

يكي از تازه‌ترين كتاب‌هاي تآتري برون‌مرزي ‌نمايشنامه‌اي‌‌است از آلكساندر تمرز با عنوان موج چهارم. داستانِ نمايشنامه‌بر اساس يك تئوري علمي استوار است كه اين روزها با عنوان مهندسي ژنتيك در جوامع پيشرفته از آن صحبت مي‌شود. اما مهندسي ژنتيك بنا به دلايل مختلف هنوز با محدوديت‌هاي جدي اجتماعي روبروست و هنوز نتوانسته با تمام نيرو مورد بهره‌گيري سازمان‌هاي برنامه‌ريزي اين جوامع قرار گيرد. اين «مهندسي» كه با پيش‌فرض خيرخواهانه‌ي علمي‌سعي دارد خود را به بشريت معرفي كند، خود را اصطلاحا «نظارت كيفي ژنتيك» معرفي مي‌كند و اين نظارت سعي بر آن دارد تا حد ممكن انسان «جديد» را بدون «عيب و نقص» به جامعه‌ي «عملگراي» امروز تحويل دهد، تا مبادا كوچكترين بي‌نظمي يا معلوليتي تكامل و ترقي و اعتماد بشري را مختل سازد. خلاصه اينكه امروز براي جلوگيري از هرگونه اختلالي بايستي انساني بدون نقص(!) آفريد تا از هرگونه كُندي و توقف در كار‌ِ «توليد اجتماعي» اجتناب كرد. انسان امروز بايد موجودي «كامل» و با ويژگيِ «سودمندي مطلق» همراه باشد. گرچه پس زمينه‌ي فكري اين تئوري پيش از همه ايجاد تامين امنيت براي «سرمايه‌گذاري» بدون ريسك بر روي انسان امروز است، اما پشتيباني از اين تئوري علمي توانسته است موجبات پيگيري و پيشرفت مهندسي ژنتيك را فراهم‌كند و انسان امروز از اين راه بتواند حداقل در مرحله‌ي نخست درمان برخي بيماري‌هاي كودكان در رحمِ مادر را پيشاپيش ممكن سازد. از اين طريق زندگي انسان متولد شده تاحد زيادي تضمين شده‌تر مي‌شود. اين ثمره‌ي اوليه كه در نوع خود انقلابي در امر مبارزه با بيماري‌ها است، مي‌تواند در آينده خدمات به مراتب افزونتري را به‌بار‌آورد. اما اوج پيشرفت و چشم‌انداز چنين پيشرفتي در آنجاست كه مدافعين مهندسي ژنتيك مي‌خواهند تا آنجا پيش بروند كه شايد بتوانند همه‌ي مشخصه‌هاي ذاتي (رنگ، قد، وزن، كيفيت و كميت هوشي، علاقه و ...) و اكتسابي (آموزش و ...) انسان را مانند يك كالاي توليدي در كارخانه‌ي ژن از پيش تعيين كنند.

نمايشنامه‌ي تمرز به واقع از همين اوج پيشرفت مهندسي ژنتيك الهام مي‌گيرد.

مردي ميانسال كه با همسر خود در يكي از شهرهاي آمريكا زندگي مي‌كند با نوشتن كتابي در زمينه‌ي مهندسي ژنتيك اعتراض و مخالفت‌هاي فراواني را برانگيخته است. او دانشمندي ايراني‌ست و سال‌هاست كه با سفارش كتاب از سراسر اروپا و مطالعه آنها به تعمق فراوان در باره‌ي انسان و سرنوشتش پرداخته و از اين راه به غور و تفحص مشغول است. مردي بدبين به انسان امروز ولي آماده‌ي مبارزه براي تغيير او و ساختن انسان آينده.

تفكر خلاف معمولِ فيلسوف براي او و همسرش دشواري‌هاي فراواني مي‌آفريند. به طوري كه از ابتداي نمايشنامه خواننده در جريان كشمكش دايمي اين زن‌وشوهر با مخالفين است. مخالفيني كه گاهي كنار خانه‌ي آنها تجمع مي‌كنند و با تظاهرات، شعاردهي و سنگ‌اندازي به خانه‌ي دانشمند و يا با نوشتن مقالات تند و تيز در مطبوعات، زندگي وي را مختل مي‌كنند.

در پرده‌ي نخستِ نمايشنامه كه منجر به معرفي دو شخصيت اصلي (فيلسوف و همسرش) مي‌شود، همسر دانشمند به خاطر مخالفت‌هاي مكررش با خريد كتاب و عدم توجه دانشمند به مخالف‌هاي او، خانه را ترك مي‌كند و دانشمند را تنها مي‌گذارد. اكنون دانشمند بايستي اين راه ناهموار مبارزه را به تنهايي طي كند.

اما با رفتن همسرِ دانشمند، ما شاهد ورود خانم خوشگل همسايه هستيم كه حضورش در كل نمايشنامه چندان توجيه‌پذير نيست و به نوعي به آن وصله شده است تا لحظات كُميك نمايشنامه قدري افزايش يابد! نويسنده در اين قسمت، ديالوگ‌ها و موقعيت‌هاي با مزه‌و موفقي ايجاد كرده است كه نمايش را تا مدتي وارد فاز ديگري مي‌كند. در پايان پرده‌ي اول دوباره همسر دانشمند كه همواره از سوي وي «زن» خطاب مي‌شود، به خانه برمي‌گردد تا صد دلار از او گرفته و با يك تور مجاني براي بازي قمار به لاس‌وِگاس برود. در انتهاي همين پرده‌ي نخست هستيم كه فيلسوف براي نخستين‌بار از اهميت و چشم‌انداز فعاليت‌هاي علمي خود به طور روشن سخن مي‌گويد:

"فيلسوف: ... كشف من خيلي مهمه، كشف من نجات بشر است. دارم به «آلوين تافلر» نامه مي‌نويسم كه تو موج اول، موج دوم، موج سوم را كشف كردي ... و من موج چهارم را. موج چهارم عصري است كه بعد از كامپيوتر به منصه‌ي ظهور خواهد رسيد و باعث نجات تمام بشريت خواهد شد. (با فرياد) بله موج چهارم اصلاح ژن انسان است. ..."

در پرده‌ي دوم باز فيلسوف را در حال مطالعه و زن را در آشپزخانه مي‌بينيم. بخش نخست اين پرده به جنجال و فعاليت مطبوعاتي تئوري فيلسوف مربوط مي‌شود و فيلسوف ضمن مطالعه‌ي مجلات و روزنامه‌هاي موجود آمريكايي ما را در جريان آخرين انعكاس مطبوعاتي «موج چهارم» خويش قرار مي‌دهد.

در ادامه‌ي پرده‌ي دوم، بعد از خروج فيلسوف از خانه و برگشت سريعِ دوباره‌ي او ما ما خيلي زود از طريق تلفن‌ها و سر و صداهاي مكرر متوجه مخالفت‌هاي خيلي جدي عليه تئوري وي مي‌شويم. تظاهرات و شكستن شيشه‌ي‌خانه‌ي فيلسوف و آمدن يك رهگذر به خانه‌ي او به نمايندگي از سوي تظاهر‌كنندگان، پايان اين پرده محسوب مي‌شود. در اينجا رهگذر با فيلسوف گفتگويي دارد كه تا حدي بازگو كننده‌ي نظريات مخالفين و موافقين مهندسي ژنتيك در يك چشم‌انداز فلسفي است. گرچه ديالوگ‌ها را نويسنده تا حد زيادي به نحوي تنظيم كرده كه بيشتر نظريات فيلسوف مورد توجه و قبول بيشتر قرار گيرد.

در پايان، نمايشنامه با مرگ فليسوف به يك تراژدي مي‌انجامد و يك بار ديگر بدبيني نويسنده در ميان شوخ‌و شنگيِ قلم و موقعيت‌هاي خنده‌سازِ به وجود آمده در سراسر نمايشنامه برجسته‌تر و جدي‌تر مي‌شود. فيلسوف به هنگام گشودن بسته‌اي كتاب توسط انفجار بمبي جان خود را از دست مي‌دهد. يكبار ديگر انديشه‌مغلوب زور و خشونت مي‌شود! البته كه اين نخستين بار نيست و نخواهد بود!

وجود چنين صحنه‌اي آن هم در پايان نمايشنامه يك امر تصادفي و يا جلوه‌فروشي رومانتيك نيست، بلكه يك بدبيني ذاتي نسبت به انسان امروز است كه حتي در آينده هم اميدي به بهسازي او ديده نمي‌شود. چرا كه اين انسان خيرخواهان واقعيِ خود را به دست خويش نابود مي‌كند. برشاخ مي‌نشيند و ُبن مي‌ُبرد. به گمانم اين بدبيني ذاتي را خود نويسنده به بهترين وجهي در جمله‌ي زير بيان داشته است:

"من با تمام دنيا مخالفم. با خودم هم مخالفم، چون من خود نيز از شما هستم. اما فلسفه‌ي من چيز ديگري حكم مي‌كند. در اين جا ديگر از هوا و هوس خبري نيست كه انسان‌ها همه دچار آنند. در اين جا فقط عقل سليم قضاوت مي‌كند. اكنون ما همه بد هستيم. حتي من و تو. پس بايد دنيايي خلق كرد كه غير از من و شما باشد. دنيا را بايد خراب كرد و دوباره ساخت..."

از سوي بسياري از دوستانِ نويسنده و برخي اهل قلم و فن نيز اظهاراتي در باره‌ي اين نمايشنامه شده است كه در اينجا من به دو نمونه اكتفا مي‌كنم تا اين نوشته تا حد ممكن كامل‌تر شود.

«آرامازاد استپانيان» در باره‌ي اين نمايشنامه چنين اظهار نظر مي‌كند:

" با خواندن اين نمايشنامه‌ي جالب ياد نمايشنامه‌نويس انگليسي«تام استاپارد» افتادم كه در كارهايش دنياي تخيلي بسيار نيرومند را با زندگي روزمره تلفيق مي‌دهد و يك كار بديع و ناب عرضه مي‌كند."

و «دومان» در اين باره مي‌گويد كه اين نمايشنامه "يك تئوري محتوم براي پيروزي بشر" است. "بشري كه محكوم به شكست است." و هم او اضافه مي‌كند كه "تنها راه خلق انسان به دست خود انسان" ممكن است و عاقبت "انسان بايد خداي خود" شود!

در باره‌ي الكساندر تمرز هم اطلاعات چنداني ندارم اما همينقدر مي‌دانم كه وي از ارامنه‌ي ايران است و سالهاست كه در آمريكا زندگي مي‌كند. وي بعد از ترك ايران و آمدنش به لوس‌آنجلس مدتهاست كه در عرصه‌ي نقد و طنز‌نويسي، با مطبوعات فارسي‌زبان آنجا همكاري مي‌كند. تمرز خود را داستان‌نويس مي‌داند تا فيلسوف، ولي آنطور كه معلوم است بيشترين مشغله‌ي ذهني وي در كتاب‌هايش مقوله‌ي فلسفه و رستاخير و سعادت بشري‌ست.

از آنجا كه تكيه‌گاه اصلي نمايشنامه مضمون اجتماعي و علميِ مهندسي ژنتيك است و هدف نوشتن و ابراز عقيده‌ي نويسنده نيز بيشتر متوجه رساندن اين پيام است و نه صرفا نوشتن يك نمايشنامه و تكيه بر قواعد درام‌نويسي، در اين نوشته هم بيشتر به اين بخش نمايشنامه تكيه شد، وگرنه مي‌شد حاشيه‌نويسي‌هاي فراواني را كه به هنگام خواندن نمايشنامه‌ي موج چهارم در باره‌زبان و ديالوگ‌ها و چراييِ چنين نظرياتي پيش مي‌آيند، در اينجا ذكر كرد. متاسفانه صفحات محدود كتاب نمايش اجازه‌ي انعكاس آنها را نمي‌دهد. شايد در فرصتي و حوصله‌اي ديگر!

تمرز با همه‌ي خشمي كه در نوشته‌هايش نسيبِ «من» و «خودش» مي‌كند و از هر دو به نامهرباني ياد مي‌كند، سخت نگران و علاقمند سرنوشت «ما»ي انساني‌ست. آيا به راستي اين علاقه و تنفر، وي را در انديشه به سرانجامي نيكو خواهد كشاند؟ سرانجامي كه انسان امروز و فردا در باره‌اش به نيكي قضاوت كند. پاسخ هرچه باشد، من اما مي‌دانم كه تمرز در يك پارادوكسِ فكريِ جبر(تقدير) و اختيار مي‌سازد و مي‌سوزد. گاهي هم مي‌خواهد كه ما را نيز به عنوان خوانندگان كتاب‌هايش به همراه خود بسوزاند! بايد به اين نگراني و احساس مسئوليت آفرين گفت و برايش موفقيت بيشتر و سلامت افزونتري آرزو كرد.

 

| (نظر دهيد)

فرزاد جاسمي

(خاطره‌ها 4)

_ خير باشه! كجا ميري؟

_ اگه خدا بخواد, ميرم دهدارون.

_ ميري تعزيه تماشا كني؟

بعداز ظهر عاشورا, سپاهيان يزيد به فرماندهي عمر ابن سعد وقاص پس از به آتش كشيدن چادرهاي بر افراشته‌ي امام, تصميم مي‌گيرند كه پيكر شهداي كربلا را لگد مال سم ستوران كنند و بر آنان به تازند.

زينب خواهر امام و قافله سالار كاروان شهيدان, درمانده و ناراحت روي به هرسوي مي‌كند تا به هر طريق ممكن جلوي اين جنايت بزرگ را بگيرد و سپاهيان كفر را در راه رسيدن به اين آرزو ناكام نمايد.

در اين لحظات حساسِ سرنوشت ساز كه انسان بدنبال گشوده شدن دريچه‌اي از غيب و رسيدن امدادي غيبي بسر مي‌برد, فِضِه كنيز زينب سر مي‌رسد و به اوخبر مي‌دهد كه روز گذشته, بر حسب تصادف از خيمه گاه دور شده و شيري وحشي را در كنار نهر علقمه ديده است.

زينب گريان و بر سر زنان از فضه مي‌خواهد تا هر چه سريعتر به خدمت شير برسد و ضمن تشريح فاجعه‌اي كه در راه است, از او بخواهد كه بدون فوت وقت, خودش را به ميدان قتلگاه برساند و ضمن ياري رساندن به دختر امير عرب از اين فاجعه‌ي هول انگيز و ضد بشري جلوگيري نمايد.

اينك ما در روستاي دهداران سفلي واقع در بخش «شبانكاره», در كنار جاده‌ي اصلي برازجان به بندر گناوه هستيم. روستايي كه هر ساله در رقابت با دهداران عليا و ساير روستاهاي همجوار, دست به ابتكاري تازه مي‌زند و در زمينه‌ي هنر نمايشي خلاقيت و شگفتي تازه‌اي مي‌آفريند. روستا در فاصله‌ي چهارصد متري جاده قرار دارد. در فاصله‌ي بين جاده و روستا, يك قهوه‌خانه‌ي فكسني با ديوارهاي گلي و زمين خرمن، جا قرار گرفته است.

در حاشيه ي روستا نخلستاني كوچك و چاه‌هاي آبي واقع شده اند كه روستائيان گوسفندان و ساير احشام خود را بوسيله‌ي آنها آب مي‌دهند!

بعد از ظهر عاشوراست. عده‌ي زيادي از زنان و مردان و كودكان به تماشاي تعزيه ايستاده‌اند. در ميدان خرمن جا هنگامه‌اي برپاست. خيمه و خرگاه امام حسين در حال سوختن است. زينب، گريان و هراسان به هر طرف مي‌دود و شيون كنان و بر سر زنان اطفال خردسال و زناني كه خود را در چادر و عبا پيچيده‌اند و توان حركت ندارند را از ميان شعله‌هاي آتش بيرون مي‌كشد و به كناري مي‌برد. زنان گريه مي‌كنند و كودكان وحشت زده به دست و پاي زينب مي‌پيچند و او را بياري مي‌طلبند.

سپاهيان يزيد به فرماندهي ابن سعد در حال شادي و دست افشاني هستند. طبق قرار از پيش تعيين شده, شير در ميان نخلستان است و آمدن فضه را لحظه شماري مي‌كند. سري به نخلستان مي‌زنيم! شير, با ابهت تمام و يال و كوپالي برافراشته و براق در گوشه‌اي نشسته و فارغ‌بال به سيگار خود پك مي‌زند. دسته‌اي از سگان آبادي وارد نخلستان مي‌شوند!

- اين ديگر چه موجودي است!؟

سگها به خاطر نمي‌آورند كه چنين موجود عجيب و غريبي را تا كنون ديده باشند! آهسته و با احتياط به آن نزديك مي‌شوند. شير با ديدن دسته‌ي سگان به وحشت و هراس مي‌افتد! سگ‌ها نزديك و نزديكتر مي‌شوند. به همديگر نگاه مي‌كنند! نه، بخاطر نمي‌آورند. بسويش هجوم مي‌برند. شير مي‌غرد. سگ‌ها جري‌تر مي‌شوند و با خشم, چنگ و دندان نشان مي‌دهند. تلاشي مذبوحانه و نابرابر از جانب شير آغاز مي‌شود تا خود را از اين مخمصه نجات دهد. تلاش بيفايده است و سگان مصمم‌اند كه اين موجود ناشناخته را از حريم اجدادي خود بيرون برانند. شير بر اساس طبيعت و خلق و خوي انساني خود دست به سنگ مي‌برد. سنگ پراني از جانب شيرآغاز مي‌شود. سگها بيشتر به خشم مي‌آيند و شديدتر از پيش دست به هجوم مي‌زنند. مقاومت و پايداري بي‌فايده است. شير عقب نشيني تاكتيكي خود را آغاز مي‌كند. در حال عقب نشيني و سنگ پراني بسوي سگ‌ها, از نخلستان خارج و به محوطه‌ي چاه‌هاي آب ميرسد. فاجعه در راه است. شير ترسيده و هراسان در يكي از چاه‌ها ته نگون مي‌شود و لحظاتي بعد, سگ‌ها بدنبال كارشان مي‌روند.

در ميانه‌ي ميدانِ خرمن جا, هنگامه همچنان برپاست. زينب به اينسوي و آنسوي مي‌دود. خدا و جدش را بياري مي‌طلبد. دست بدامان پدر بزرگوارش مي‌شود كه در فاصله‌اي نه چندان دور, در خاك نجف آرميده است. فضه آهسته و آرام خود را به بي‌بي ميرساند و با صدايي دو رگه و مردانه مشاهدات روز قبل خود را شرح مي‌دهد. زينب پيام خود را مي‌دهد و فضه را بدنبال شير روانه مي‌كند.

فضه با قدم‌هايي تند و شتابان براه مي‌افتد. وارد نخلستان مي‌شود. از شير اثري نيست! تمام گوشه و زوايا را زير پا مي‌گذارد. تلاشي بيهوده و بي‌فرجام. نااميد و دل‌واپس راه بازگشت به سوي ميدان را در پيش مي‌گيرد. آبرو ريزي ببار آمده و تعزيه بي‌سر انجام مانده است. صداي ناله‌اي بگوشش مي‌رسد! گوش تيز مي‌كند و چشم مي‌گرداند. صداي ناله از يكي از چاههاي آب بلند است. خود را به بالاي چاه مي‌رساند. در درون چاه خون موج مي‌زند و شير زبان بسته در خون شناور است. پا بفرار مي‌گذارد. نفس زنان و هن هن كنان خود را به ميدان مي‌رساند. به زينب نزديك مي‌شود. سر به كنار گوشش مي‌برد. زينب بر او مي‌خروشد.

_ چه مرگته؟ بلند بگو همه بشنوند!

چه بگويد؟ غرش دوم زينب, او را بر جاي خود مي‌نشاند. چاره‌اي نيست. هر چه بادا باد. خود را جمع و جور مي‌كند. نفسي عميق ميكشد و با صدايي بلند و حزين مي‌خواند.

فغان بي بي, اسد در چاه نگون شد ز زخم معقدش چاه پر ز خون شد

 

 

| (نظر دهيد) 8 نظر داده شده

منوچهر رادين

 

برداشت و پرداختي نمايشي از هستيَِ سعيد سلطانپور و سروده‌هايش

 

 

آدم‌هاي بازي:

شهرزاد

سعيد

 

صحنه:

ـ يك ميز تحرير ساده و سه تا صندلي

ـ چند تكه لباس، دستمال‌گردن و شال

ـ يكي دوتا ساك و كيف دستي

ـ چند شاخه گل

ـ يك ليوان آب

 

شهرزاد: ( از ميان تماشاگران )

(( شخم بهاره ما

امسال

نه با خيش بود

نه با دست

شخم بهاره ما

امسال

با سر نيزه بود. ))

( مكث. جلوي صحنه. خيره در تماشاگران )

((سر نيزه‌هاي شُسته

اما

در آفتاب بهاري برق مي‌زند))

 

| (نظر دهيد)

 

سرژ آراكلي

 

...آن روز كه مي‌دانم سال 59 بود و فكرمي‌كنم كه پاييز بود، پس از ساعتي چرخيدن و نظاره‌ي حسرت زده‌ي انبوه كتاب‌هاي خوانده شده و نشده كه به ازاي خواندن و داشتن هركدامشان عمرهاي بسياري در زندان تباه شده و سرهاي بسياري به باد رفته بود، و اكنون از بند ساليان رها شده و به سوزاندن دل ما مشغول بودند و خريد چندتايي و توصيه‌ي خريد چندتاي ديگر به دوستان همراه، به سمت دانشگاه صنعتي راهي شديم. سعيد ‹‹ عباس‌آقا كارگر ايران ناسيونال ›› را به دانشگاه صنعتي آورده بود و دوستانِ همراهم مي‌خواستند به ديدنش بروند. و من هم دوست داشتم هم عباس‌آقاي سعيد و هم خود او را كه چندسالي بود نديده بودم، ببينم. حتا اگر شده روي صحنه.

| (نظر دهيد) 1 نظرداده شده

محسن يلفاني

در باره‌ي كارنامه‌ي تآتري سعيد سلطانپور كمتر به تفصيل و دقت سخن گفته‌اند، و آنچه بيشتر در خاطره‌ها مانده، اجراي «عباس آقا، كارگر ايران ناسيونال» است. كه آن را هم بخشي از تظاهرات خياباني و فعاليت‌هاي نمايشي سازمان چريك‌هاي فدايي خلق مي‌شمرند، و بنا بر اين تكليفش را معلوم مي‌دانند، و طبعا هيچ‌كسي اين پرسش را مطرح نكرده است كه در اجراي «عباس آقا.‌.‌.» آيا اين سياست و فعاليت سياسي بود كه از تآتر استفاده مي‌كرد، يا اين تآتر بود كه سياست و فعاليت سياسي را به خدمت خود گرفته بود. من اين پرسش را با توجه به شناختي كه از اهميت و اولويت تآتر نزد سلطانپور دارم، به ميان مي‌آورم. اما چون خودم اين نمايش را نديدم از پرداختن به آن معذورم.

در اين نوشته من فقط به سه نمايشي مي‌پردازم كه سلطانپور در فاصله‌ي سال‌هاي 1348 تا 1351 اجرا كرد و مي‌كوشم تا از طريق آنچه در خاطرم مانده ويژگي‌هاي كارگرداني او را نشان دهم. اين سه نمايش عبارت بودند از دشمن مردم، اثر «هنريك ايبسن»، 1348 (كه براي پرهيز از مخالفت سانسور، با نام «دكتر استوكمن» عرضه شد)، آموزگاران، نوشته‌ي خود من، 1349، و چهره‌هاي سيمون ماشار، اثر برتولت برشت 1351.

سخن‌گفتن از سبك يا روشِ (مِتُد) سلطانپور در كارگرداني مبالغه‌آميز خواهد بود. چرا كه او فرصت نيافت تا با ارايه‌كردن اجراهاي متعدد و در نتيجه گرد هم آوردن و انباشت ويژگي‌ها و برجستگي‌هاي آنها، سبك يا روش متمايز و مشخص خود را تعريف كند و بنماياند. از سوي ديگر، در همين اجراهاي معدود، او با مشكلات و كمبودهاي چنان آشكار و دست‌وپاگيري روبرو بود كه آزادي عمل او را در به‌كارگرفتن انديشه‌ها و طرح‌هايش به شدت محدود مي‌كرد، و بدانها تنها به‌گونه‌يي نسبي امكان بروز مي‌داد. جز اينها با اين كه خود در باره‌ي تآتر به‌طوركلي و رويدادهاي تآتري به‌طورمشخص همواره داراي نظرات و عقايد شخصي و ابتكاري بود، به ايجاد يا پايه‌گذاري سبك يا روشي مخصوص به خود نمي‌انديشيد. اين همه مانع از آن نيست كه بگوييم اجراهاي سلطانپور مُهر خاص او را برخود داشتند و كاملا از اجراهاي كارگردان‌هاي ديگر متمايز بودند.

| (نظر دهيد)

جمشيد ملك‌پور

 

سعيدرا اول‌بار در چايخانه‌يي كه در زيرزمين پاساژي در خيابان «شاهِ سابق» بود، ملاقات‌كردم. سبب آشنايي و ملاقات را هم خسرو گلسرخي فراهم كرده‌بود. شانزده يا هفده‌ساله بودم كه در آبادان خسرو را ديدم؛ شبي در جمع روشنفكران و هنرمندانِ آبادان، صد البته من هم كه جوجه‌ي تازه سر از تخم درآورده‌ي آنها بودم، حضور داشتم. خيلي سريع با خسرو اُخت شدم و سريع‌تر از آن با سعيد كه اخلاقيات هردومان خيلي نزديك به هم بود. خيلي‌ها مرا جانشين برحق سعيد مي‌شناختند. فكركنم كه در برخي از جاها حتي از سعيد هم تندتر مي‌زدم. وقتي از آبادان به شيراز رفتم تا درس مهندسي بخوانم كه نخواندم و سپس به تهران رفتم تا درس بازيگري و كارگرداني بخوانم كه خواندم- و اي‌كاش نمي‌خواندم!- خسرو از من خواست تا با سعيد در نمايشِ ‹‹‌چهره‌هاي سيمون ماشار‌›› همكاري كنم. ملاقاتِ چايخانه در همين رابطه بود.

 

| (نظر دهيد)

سيروس سيف

 

تابلوي اول

صداي داريوش از پشت پرده مي‌آيد كه مي‌خواند:

ـ بوي گندم مال من، هر چي كه دارم مال تو ... و در همان حال پرده آرام آرام به كناري مي‌رود و روشنفكري با عينكي بر چشم و احتمالا پيپي و يا سيگاري بر لب وسط صحنه روي صندلي نشسته است و رو به تماشاگران مي‌گويد:

روشنفكر: آن روزها كه در كافه فيروز جمع مي‌‌شديم، نسل پيش از ما صندلي‌هاي خود را داشتند، و ما نوجوان‌هاحلقه‌ي خويش را، دوشنبه‌ها، جلال آل احمد، دو حلقه را به هم وصل مي‌كرد و ....

نور موضعي روشنفكر خاموش مي‌‌شود. نور موضعي روشنفكر روشن مي‌‌‌شود. روشنفكر غايب شده است و به جاي او كارگردان نمايشنامه، ظاهر مي‌‌‌شود. به جلوي صحنه مي‌آيد و رو به تماشاگران مي‌گويد:

ـ تماشاگران عزيز سلام عرض‌مي‌كنم. من كارگردان اين نمايشنامه هستم. نمايشنامه‌يي كه امشب به تماشاي آن نشسته ايد، نمايشنامه‌ي «در انتظار گودو» است كه نويسنده‌ي آن ساموئل بكت ...

ناگهان، سعيد سلطانپور، از ميان تماشاگران، رو به كارگردان فرياد مي‌‌زند:

ـ آقاي كارگردان! توي اين وانفساي اجتماعي، وقت تآتر پوچي در ايران نيست!

سكوتي سهمگين بر سالن حكمفرما مي‌شود كه به روايتي، چند لحظه‌ي تاريخي و به روايتي چند سال شمسي قمري طول مي‌‌كشد و در آن چند لحظه و يا چند سال، شرق و غرب و يا به روايتي، دمكراسي غربي و ديكتاتوري پرولتاريا، با شمشير يخي، ساخته‌ي قطب شمال و قطب جنوب، به جان هم مي‌افتند و در چكاچك شمشيرهاست كه از جايي بسيار بسيار دور، زمزمه‌ي اذان مي‌‌آيد و كم‌كم بالا مي‌‌گيرد و بالاتر و بعد هم همهمه و فرياد و صداي رگبار تفنگ و مسلسل ...

 

| (نظر دهيد)

فرزاد جاسمي

در‌هم‌آيي آگاهانه‌ي پيامدهاي تاريخي يا تحريف تاريخ؟

نمايشنامه‌ي"حسنك"، در سيزده صحنه،

بر بنياد گزارش ابوالفضل بيهقي

از تاريخ بيهقي

86 صفحه، چاپ بهار 1347، انتشارات انديشه.

آدم‌ها:

مسعود، حسنك، مشكان، ميمندي، بوسهل، عبدوس و رايض، پيك‌ها، مادر، ميكائيل، نصر خلف، دانشمند نبيه، دو معدل و مردم.

نمايشنامه با فريادي كه از برج زندان مي‌آيد، آغازمي‌شود. صدايي كه رسا و توانا بنديان را به سكوت و دادن جواب " نه " فرامي‌خواند.

" صدا در صداي شكنجه و شليك مي‌ميرد. " ( ص 12 )

و به دنبال آن صداهاي شاد و آرام از بارگاه كه از همگان مي‌خواهد تا در جواب پرسش‌ها، تنها يك كلمه بر زبان آورند: " آري! "

و سپس:

"گروه مسعود، با حركت‌هاي هندسي، زير صداي مارش به سمتي مي‌رود و ... مي‌ماند. گروه حسنك، تند و پراكنده، در سكوت، با پرچم‌هاي سرخ به سمتي مي‌رود و ... مي‌ماند. " ( ص 12 )

و شعر بلندي از سلطانپور:

"... سهم ما گرفتني ست

ميدانيم

گرسنگي مي‌آموزد

گرسنگي

آري

نبرد مي‌آموزد

گرسنگي راه بزرگ سنگر است

گرسنگي

خسته و سرخ است

گرسنگي از مزارع درو شده مي‌آيد

و از سرد خانه و سيلو

و كوره و كارخانه

با دستهاي خالي

برمي‌گردد

بردباري!

نه

هرگز

ديگر خاك خسته است

و ما گرسنه ايم." (ص 16)

 

| (نظر دهيد)

كاظم شهرياري

 

معني هنر در بُرِش واقعيت و در نهايت در نفي آن نهفته است. براي دسترسي به خلاقيت هنري بازسازيِ واقعيت اجتناب‌ناپذير است و براي بازسازيِ واقعيت شناخت آن لازم است و اين شناخت بدون ابزارِ ضروريِ آن ممكن نيست. بدينسان هزار احساس بر دوش هفت حس شناخته شده‌ي ما سوار مي‌شوند و دوره‌ي شكل‌گيري كاري خلاق را به‌عهده‌مي‌گيرند. اين دايره‌ي مسدودِ پر از تضاد، تصويري كوتاه از فضا و زمان براي يك كارورز هنر محسوب مي‌شود. سعيد سلطانپور يكي از آن هنرمنداني بود كه تلاش‌مي‌كرد تا با كارِ خلاق خويش تصويري از زندگي و واقعيت زمانه‌‌ي خود را منعكس‌كند. سخن درباره‌ي زندگي و كار سعيد سلطانپور كتابي مفصل و غني خواهد بود و من در اين‌جا تنها يادي از او مي‌كنم.

يادي از شور و پرخاش هنرمندي كه در او استعداد هنري جاري بود. يادي از نويسنده و كارگردانِ ‹‹ عباس‌آقا كارگر ايران‌ناسيونال ›› كه طرح تازه‌يي به هنر نمايش در ايران عرضه‌كرد.

پس از رهايي سعيد از زندان شاه، به رسم آن زمان، با دوستي به ديدار او رفتيم. اگر چه دوره‌ي قلدري ساواك سرآمده بود و آن روزها زندانيان سياسي را آزادمي‌كردند، اما چون ما مانند مارگزيدگان نگران بوديم، راه شگفتي را از تهران تا خانه‌ي سعيد طي‌كرديم كه خود قصه‌ي ديگري‌ست كه بماند.

سعيد خانه‌يي از خود نداشت. او با مادرش زندگي مي‌كرد. به آنجا كه رسيديم، در باز بود. پيش از ما كسان ديگري رسيده بودند از خويشان، شايد هم از همسايگان آنها. سعيد به استقبال ما آمد و ما هم او را چون ازدست‌رفته‌يِ بازيافته‌مان به چشم و به لب بوسيديم و پس از سلام و سلامتي به مادر و به حاضران لحظه‌يي بي‌كلام مانديم. باز هم سكوت. سكوتي كه در آن گنجينه‌هاي زمين جابه‌جا مي‌شوند.

| (نظر دهيد)

نيلوفر بيضايي

 

تآترمستند همانگونه كه از نامش پيداست، با تكيه بر اسناد، مدارك، گزارش‌ها و خلاصه تمامي اطلاعات موجود در مورد يك واقعه به بازسازي صحنه‌يي آن مي‌پردازد.

مي‌دانيم كه "سند" براي اثبات يك واقعيت به‌كارمي‌رود. درعين‌حال مي‌توان آن را براي نشان‌دادنِ غيرواقعي بودن يك ادعا نيز به‌كاربرد. سند و استدلال به قصد اثبات يك واقعيت در يك ارتباط تنگاتنگ با يكديگر قراردارند. از آنجا كه آنچه در تآتر مستند بازسازي مي‌شود، بر اساس اسناد واقعا موجود شكل گرفته است، هدفِ اين تآتر همانا كمك به تقويتِ قدرتِ استدلال و تكيه بر منطقِ فكري است. پس، پيش‌شرطِ پرداختن به اين نوع از تآتر تواناييِ استفاده از تعقل، قدرت تحليل و تسلط بر منطق سقراطي است. به‌عبارت‌ديگر تآتر مستند، آنگونه كه "پتر وايس"(1982-1916)، يكي از پيشگامان اين تآتر آن را تعريف‌مي‌كند، تآتري است كه پيش از هر چيز به سنديتِ يك موضوع مي‌پردازد، تآترِ گزارش دهنده است. در اين نوع از تآتر اسناد موجود، بدون كوچكترين تغييري در محتوا و تنها با پرداخت در فرم، بر صحنه بازسازي مي‌شوند. اما ازآنجاكه هنر اصولا ريشه در اين واقعيت دارد، در هر اثر هنري جزيياتِ واقعيت و جزيياتِ تخيل با يكديگر درمي‌آميزند، يعني با يكديگر در يك رابطه‌ي ديالكتيكي قراردارند. به همين دليل نقش نويسنده‌ي تآتر مستند چندان تفاوتي با نقش نويسنده‌ي يك درام داستاني ندارد. چرا كه هر دو درك شخصي خود را از واقعيت اجتماعي موجود به نمايش مي‌گذارند. منتها هر يك با ابزار هنري خاص خود.

 

| (نظر دهيد)

اصغر نصرتي (چهره)

 

اين نوشته نخستين بار در صدمين شماره مجله آرش به چاپ رسيد!

 مقدمه

ردپاي تبعيد و تبعيديان ايراني را مي‌توان تا حدي از دوران قاجار يافت و دنبال کرد. دوران قاجار اما با همه‌ي کمبودهايش در زمينه‌هاي آزادي‌هاي سياسي و اجتماعي چندان در گسترش کمي و کيفي تبعيد و تبعيديان نتوانست "موثر" باشد. و اين شمار آدميان اندک، به جزء چند استثناء، تنها به عرصه‌ي ويژه‌اي، يعني سياست، محدود و مشغول بودند!

اوان دوران رضا شاه نفس تازه‌ايي در جامعه پرالتهاب و نيازمند ايران دميد و سپس در مدتي کوتاه با بگير‌و‌ببندهاي جور‌واجور، دوباره فعالين اجتماعي دچار کمبود آزادي در زندگي اجتماعي شدند و برخي به ناچار ترک کشور کردند و آندسته هم که فرصت نيافتند يا راهي زندانها و يا اينکه عزلت‌گزين شدند!

پايان جنگ جهاني دوم و ضربه هولناکي که نصيب حکومتهاي سلطه جوي جانبدار فاشيسم شد، اين فرصت را به فعالين سياسي و فرهنگي جامعه ايران داد که تا مدتي تبعيد و فشارهاي اجتماعي را فراموش کنند و پايه‌هاي زندگي آزادمنشانه‌اي را برپا دارند و براي فرصت کوتاهي هم که شده آن را با لذت بچشند! اما پايه‌هاي اين زندگي از سالهاي 1328 به شکل جدي يکي از پس ديگري توسط محمدرضا شاه برچيده شد و کودتاي 28 مرداد کشور را به برهوت جانکاه استبداد کشاند. اين واقعه بر پا کننده نخستين پايه‌ي احياي مقوله تبعيد به معناي جدي آن در ايران شد! آري، کودتاي 28 مرداد نقطه عطفه شکل‌گيري فرهنگ تبعيد محسوب مي‌شود. با اينهمه تبعيديان و مهاجرين سياسي متاثر از 28 مرداد بنا به دلايل تعلقات سياسي و اسکان‌گزيني اکثر آنها در کشورهاي سوسياليستي سابق و نبود امکان تحرکات وسيع سياسي ـ فرهنگي از آن نوع که در کشورهاي سرمايه‌داري متداول است، نتوانست منجر به شکل‌گيري هنر تبعيد و تاتر آن شود! تنها گاهي و به مناسبتهايي تحرکاتي از فعاليتهاي هنري در اين دروان ديده مي‌شود که هنوز با مقوله‌ي جدي تاتر تبعيد فاصله بسيار دارد. با اينکه در اين دوران نوشين و برخي از شاگردانش به اجبار راه تبعيد را برگزيده اند.

تبعيد و شکل‌گيري هنر تبعيد به معناي وسيع و جدي آن را ايراني ها "مديون" حکومت جمهوري اسلامي هستند! از همين رو اگر قرار باشد که حکومت‌هاي ايران را از دوران مشروطه تا کنون را از منظر تبعيد و هنر تبعيد، بايد که مدال بزرگي بر سينه‌ي حکومت جمهوري اسلامي نصب کرد. چرا که اين حکومت با تفکر ارتجاعي و سلطه‌جوي سياسي خويش، توانست اولن بالاترين تعداد کمي و کيفي تبعيديان ايراني را به جهان "تقديم" کند، دومن اين خيل عظيم تبعيديان در زندگي اجتماعي خويش با تجربه همه‌ي حوادث دردناکش، در تلاش معنوي خويش سرمايه فرهنگي را ايجاد کنند که با ديگر دوران تبعيد ايراني‌ها تفاوت جدي دارد.

فرهنگ معنوي انسان ترک کشور کرده‌ي ايراني از بهمن 57 تا کنون در عرصه‌هاي متنوع و متفاوت با کم و کيف‌هاي مختلف از چنان ميزان و گسترشي برخوردار گشته که مي‌تواند خود زبان گوياي اين بخش از دوران زندگي ما ايرانيان باشد. پر واضح است که کم و کيف اين فرهنگ تبعيدي در همه عرصه‌ها به يک ميزان نبوده. براي مثال ادبيات داستاني تبعيد و يا در اين اواخر ادبيات زندان به مراتب از غنا و گستردگي بيشتري نسبت به عرصه‌ي ادبيات نمايشي، يا نقاشي و غيره برخوردار گشته است! بررسي دلايل اين امر از حوصله و وظيفه اين نوشتار بيرون است!

  

| (نظر دهيد) 1 نظرداده شده

اصغر نصرتي

مكثي بر تآترتبعيد، مهاجر و مهمان!

كتابنمايش تاكنون چندين بار در باره‌ي تآتر ايرانيان در خارج از كشور، موقعيت و ويژگي‌هاي آن و رابطه‌ي آن با اوضاع سياسي ايران مباحثي را به چاپ رسانده است كه علاقمندان مي‌توانند به شماره‌هاي دوم، پنجم و ششم مراجعه كنند. گرچه طرح اين مباحث در مواردي براي كتاب‌نمايش دشواري‌هايي به بار آورد و حتي كساني بارها نويسنده يا نويسندگان اين مقاله‌ها را به ركيك‌ترين فحش‌ها "مهمان" ! كرده‌اند، با اين وجود اينها موجب نشدند كه كتاب‌نمايش از طرح آنچه به تآتر خارج از كشور مربوط مي‌شود، شانه خالي كند.

تآتر امروز ايرانيان در خارج از كشور پيش از همه و به طور عمده با دو مقوله‌ي مهم روبروست كه يكي از آنها متوجه وضعيت امروز و ديگري متوجه سرنوشت فردايش است.

| (نظر دهيد)

اصغر نصرتي

"روز ما فرداست، فردا روشن است

شام تيره صبح را آبستن است"

اميرحسين آريانپور روز نهم مرداد 1380 در سن77 سالگي در زادگاه خويش، تهران، در گذشت. امروزه هر ايراني كه به نحوي با عرصه‌ي پژوهش، هنر و آموزش آشنايي و يا سروكاري داشته باشد، نام اميرحسين آريانپور را مي‌شناسد. شيوه‌ي تدريس وي سال‌ها زبانزد محيط آموزشي ايران بود. در كلاس‌هاي او نه‌تنها دانشجويان خودش شركت مي‌كردند بلكه مشتاقان بسياري نيز بودند كه از تدريس شيوا و دلنشين او بهره مي‌جستند. كمتر كسي در ايران توانست در مقام تدريس به محبوبيت و مقبوليت وي برسد. گرچه تعداد كتاب‌هاي آريانپور كمتر از شمار انگشتان است، اما اهميت تك‌تك آن‌ها، به ويژه در آن دوره، بر هيچ‌كتاب‌خواني پوشيده نيست. منزه‌گرايي در گفتار و نوشتار از يك‌سو بر شهرت وي افزود و از سوي ديگر دردسرهاي بسيار برايش پيش آورد. با همه‌ي فشارهاي مختلفي كه هر دو نظامِ شاهنشاهي و مذهبي بر او روا مي‌داشتند، به‌سان بزرگان خاندانش هرگز تسليم نشد و مانند پدربزرگش ياغي ماند. از اين رو بارها از دانشكده‌هاي مختلف اخراجش كردند يا از دانشكده‌يي به دانشكده‌ي ديگرش فرستادندش و عاقبت به دانشكده‌ي الاهيات تبعيدش كردند تا شايد اين «كهنه كمونيست» در جَو شديد آن دانشكده و تحريكات و شكنجه‌هاي روحي وقتِ و بي‌وقتِ امثال مفتح و برخي طلبه‌ها از مشغله‌هاي فكري و بياني خويش دست بردارد! اما آنجا هم چنين نشد و باز آريانپور در ميان دانشجويان درخشيد. همين محبوبيت بود كه وي را بعد از انقلاب نيز دچار دشواري‌هاي بيشتري ساخت. بعد از انقلاب نه تنها او را مانند بسياري خانه‌نشين كردند، بلكه زندگيِ عادي وي را نيز با فشار و آزار دايمي، مختل ساختند. مرتضي مطهري يكي از شاكيان شخصي (!) وي بود. چرا كه او را بذرافشان اصلي انديشه‌هاي چپ در ايران مي‌دانست!

| (نظر دهيد)

اميرحسين آريانپور

اميرحسين آريانپور در 9 اوت 2001 در تهران درگذشت. وي سال‌ها در كنار تدريس و پژوهش‌هاي علمي - اجتماعي توجه خاصي هم به هنر تآتر داشت. آنچه در اينجا مي‌خوانيد متن پيام ملي روز جهاني تآتر است كه آريانپور در سال 1360 عهده‌دار ارسال آن شد. اين پيام در بهار همان سال در مراسمي به همين مناسبت در تالار رودكي، توسط خود وي براي حاضرين خوانده شد. (كتاب‌نمايش)

 

يادي از گذشته‌ها، نامي از مردگان نزد زندگان، نزد زنده‌ترين زندگيان، هنرمندان، هنر دوستان، شما. پيام گذشته به ما:

از آغاز انسان‌ها براي زيستن ناگزير از كار، كار گروهي، ناگزير از دو كار- طبيعت را دگرگون كردن و خود را براي دگرگوني طبعيت، بسيجيده كردن، دگرگون كردن طبيعت با كردارِ گروهي، و بسيجيده كردن خود با القا و اعلام خواست‌هاي گروهي، آن يك: توليد اقتصادي، اين يك: هنر آفريني، توليد اقتصادي براي تحميل خواست‌هاي همگاني بر طبيعت، هنر آفريني براي تلقين خواست‌هاي همگاني به انسا‌ن‌ها.

پس در جنب توليد اقتصادي، تحكيم جادويي: هنر ابتدايي، نمايش آنچه بايد باشد به ميانجي آنچه هست و بوده است با وسايل گوناگون. و بنابراين تآتر ابتدايي: نمايش آنچه بايد باشد به ميانجي آنچه هست و بوده است با كنش و سخن انساني.

توليد به همراهي هنر، عامل تسلط انسان بر طبيعت، بر اثر رشد توليد و هنر، تحقق اضافه توليد، يعني امكان كارنكردن و زنده‌ماندن براي بخشي از جامعه، پس تقسيم جامعه: مولدان ناآسوده در برابر آسودگان نامولد. آغاز داستان طبقات اجتماعي يا به اصطلاح مردم ما، كاركردن خر، خوردن يابو، و آنگاه بيگانگي انسان از انسان، و بيگانگي انسان از طبيعت.

| (نظر دهيد)

آنچه در زير مي‌آيد، نقطه‌نظرات مختلف و كوتاهي‌ست كه پروانه سلطاني، ايرج زهري، ناصر رحماني‌نژاد و مصطفي اسكويي در باره‌ي سعيد سلطانپور و تآتر او ابراز داشته اند. (كتاب‌نمايش)

مصطفي اسكويي

· انجمن ملي تآتر ايران (سعيد سلطانپور 1360-1321)

سعيد سلطانپور زاده در شهر سبزه‌وار به سال 1321 مي‌باشد، كه بلافاصله پس از اتمام تحصيل دبيرستان در آن شهر و توفيق در امتحان ورودي «هنركده آزاد هنرپيشگي آناهيتا» به اتفاق مادر فرهنگي و برادر كوچكتر از خود ساكن تهران شد و به عنوان آموزگار در «وزارت آموزش و پرورش» استخدام گرديد.

سلطانپور نيز، همانند بسياري ديگر، از بيرون ارتزاق و در «آناهيتا» تحصيل مي‌كرد. وي با علاقه‌اي سرشار و ذوقي وافر در ابعاد مختلف: نمايشي، سينمايي و انتشاراتي تحصيل و طبع‌آزمايي مي‌نمود. طي سال‌هاي1344-1340 سلطانپور، يكي از مجريان پي‌گير آفرينش‌هاي صحنه‌اي و مشاركت كنندگان انتشاراتي بود. پنج شماره آخر مجله ماهنامه «آناهيتا» حاوي نخستين گام‌هاي سلطانپور در زمينه شعر و مقاله مي‌باشد.

با بسته شدن «تآتر آناهيتا» سلطانپور، به خيال خود، براي افشاگري روش كهنه آموزشي «دانشكده تآتر هنرهاي زيبا» وارد دانشگاه تهران شد، و سپاس خود را با اين نوشته در كنار تصويرش ابراز داشت:

"به ياد سالياني كه روان مرا با ژرفاي تآتر و هدف آن، جاودانه پيوستيد." وي ضمن حضور در دانشگاه جهت كسب «ليسانس‌نامه»، با دعوت دوستانه ديرين: رسول نجفيان، ناصر رحماني‌نژاد، محمد‌رضا صادقي، رضا كيكاوسي و عده‌اي ديگر، اقدام به تشكيل گروهي آزاد به نام «انجمن ملي تآتر ايران» كرد. اين گروه با تكيه بر رسالت هنري و اجتماعي «آناهيتا» به اجراي اين نمايش‌ها توفيق يافت:

«دشمن مردم» اثر: ايبسن

«چهره‌هاي سيمون ماشار» اثر: برتولد برشت

«ننه دلاور» اثر: برتولد برشت

«حسنك وزير» اثر: سلطانپور

| (نظر دهيد)

هيوا گوران، رحمانی نژاد، زهری، پایدار و ...

 

آنچه اينجا درباره‌ي نمايش «عباس‌آقا...» نقل مي‌كنيم برگرفته از روزنامه‌ها، مجله‌ها و كتاب‌هاي مختلفي است كه در دوران اجراي اين نمايش در ايران چاپ شده اند. از آنجا كه سعيد سلطان‌پور و نحوه‌ي كار وي بيشتر عرصه‌ي سياسي را دربرمي‌گرفته، و از آنجا كه نمايش «عباس‌آقا ...» بسيار صريح به سراغ مسايل و دشواري‌هاي كارگران در آن دوره رفته بود، بيشتر جرايد وابسته به احزاب و جريان‌هاي سياسي نيز نسبت به اين نمايش عكس‌العمل نشان دادند. دوران پر تشنج و سرشار از مرزبندي و ديواركشي چنان وضع گفتمان و شيوه‌ي‌نقد را آلوده و منحرف كرده بود كه هركس تنها و تنها بر اساس منافع گروهي و حزبي خود فعاليت تآتري، به ويژه اين نوع فعاليت، ديگران را «بررسي» مي‌كرد. بي‌شك نتيجه‌ي آن هم نمي‌توانست براي همگان به يك اندازه رضايتمند باشد. با اينهمه آنچه در مطبوعات آن زمان در باره‌ي اين نمايش منعكس شده، ماحصل «نقد» آن زمان است و چون امكان و انتخاب ديگري هم وجود نداشت ما به همين‌ها «بسنده» كرديم. به همين دليل نقل اين مطالب نه يك انتخاب بلكه يك اجبار بوده است. مي‌دانيم كه نقدهاي ديگري نيز در مطبوعاتِ آن دوره به چاپ رسيده بودند كه متاسفانه ما با همه‌ي تلاش‌مان نتوانستيم آنها را به‌دست‌آوريم. با وجود اين همين چند «نقد» كوتاه تا حدودي تصويري دقيق و تيپيك از جو نقد‌نويسي سياسي بر تآتر آن دوران به‌دست‌مي‌دهد و مي‌تواند در بررسي‌هاي تاريخي مقوله‌ي نقدنويسي در ‌تآتر مورد توجه و دقت اهل تحقيق قرارگيرد.

در درج اين مطلب‌ها سعي شده است هم نكته‌نظر مخالفين و هم موافقين منعكس شود. در نقل هم سعي بر اين بوده كه آنچه مربوط به خود نمايش است ذكر شود و تا حد ممكن از ورود به نقطه‌نظرهاي صرفا سياسي اجتناب گردد. گرچه در مواردي اين كار واقعا غير ممكن بود. در پايان از همه‌ي كساني كه در اين باره نقد و يا نوشته‌يي دارند درخواست مي‌كنيم تا مطالب‌شان را براي كتاب نمايش ارسال دارند تا در شماره‌هاي آينده به چاپ برسانيم. (كتاب نمايش)

 

 

| (نظر دهيد)

اصغر نصرتي

 

سال 1902 مصادف سدمين سالگشت تولد ناظم حکمت، شاعر ، نمايشنامه‌نويش، داستان‌پرداز و روزنامه‌نگار ترکيه است. به همين مناسبت پيش از همه در کشور ترکيه از او ياد و تا حدي تجيلي کردند و چه بسا او را از افتخارات سرزمين کشور ترکيه دانستند. گرچه سال‌ها او را در همين جهموري نوپاي ترکيه به زندان افکندند و حتي از او سلب مليت کردند، کتنابهايش را ممنوع کردند، اما امروز که آب‌ها از آسياب افتاده هم ترکيه صاحب شاعري به نام حکمت شده و هم حکمت بينوا که نزديک به چهل سال پيش در کشوري بيگانه به خاک سپرده شد، صاحب وطن شد. انگار اوست که از عمق سرد زمين که اکنون بستر مرگ او گشته به زباني شاعري ديگر معترض و محزون مي‌سرايد:

 

| (نظر دهيد)

اصغر نصرتي

 

در شماره‌ي قبلي بحثي را گشودم که در بخش نخست آن به دشواري‌هاي تآتر برونمرزي پرداخته بودم و در اين مقاله سعي خواهم کرد به مقوله‌ي چشم‌انداز تآتر برونمرزي بپردازم. آنچه در بخش نخست بيشتر جنبه‌هاي نظري مورد نظر بود و در اينجا سعي دارم براساس آمر و آرقام به موارد عملي تآتر برونمرزي بپردازم. بررسي که بيتاند تا حدي روشنگر آينده‌ي تآتر ايراني باشد.

نخستين هنرمند تآتري که به مقوله‌ي آينده‌ي تآتر برونمرزي ايرانيان توجه کرد و تصويري ياس‌آلودي از ان ارائه داد، پرويز صياد بود. گرچه وي در اين قضاوت بيشتر توجه‌به تآتر تبعيد داشت، اما تجربه نشان داد که نگراني و قضاوت تنها شامل تآتر تبعيد نشد. او در پيامي از جمله چنين مي‌گويد:

" چون تآتر ايراني در تبعيد با نسل اول تبعيدي‌ها- كه ما باشيم- قهرا از ميان خواهد رفت. و اين موج بر آمده دير يا زود فرو خواهد نشست. دير و زودش بستگي دارد به سرعت حل‌شدن جامعه مهاجر در فرهنگ محل اقامت و از سويي به ميزان سو استفاده از اشتياق ايجاد شده در مردمي كه امروز تماشاي يك نمايش ايراني را در كنار رفتن به كنسرت و مجالس پايكوبي محلي از اعراب داده اند يا حتي آن را ترجيح مي‌دهند."

| (نظر دهيد)

خليل موحدديلمقاني

                                                                

                                                           آخرين قسمت

درهمين سال تآتر يكي از چهره‌هاي برجسته‌ي خود را در اثر فشار سانسور از دست داد. ميرسيف‌الدين كرمانشاهي كه تحصيلات تآتري خود را در بادكوبه و مسكو كرده بود و پس از انقلاب اكتبر به ايران برگشته، در تبريز و تهران به كار تآتر پرداخته بود، به علت اينكه از آن سوي مرز آمده بود مورد سوٍءظن شديد پليس بود و بايد هر دو هفته خود را به شهرباني نشان دهد. شهرباني هم به آساني به نمايش‌هاي او اجازه اجرا نمي‌داد. در اين ميان حسادت رقيبان هم مزيد بر علت شده بود، همه نيز او را آزار مي‌دادند. سيدعلي آذري در باره او چنين نوشته است:

" كرمانشاهي از نظر اجتماعي صاحب اطلاعاتي دقيق و روشن بود و داراي احساساتي انساني و بشردوستانه بود. كرمانشاهي در حين كار آن طوري كه مرسوم است محسود دشمنان هنر قرار گرفت. صاحبان تآترهاي ديگر به تحريكات و دشمني عليه او پرداختند و بر اثر اين تفتين‌ها، دستگاه حكومت هم، به حكم سرشت خود، در پيشرفت كار هنري كرمانشاهي كارشكني‌هاي فراواني نمود. روزي از طرف شهرباني مختاري به او پيغام داده شد يا تآتر يا ايران را ترك كند." ( 13 )

| (نظر دهيد)

شهلا حمزاوي 

                                                                                        

                                                                        نمايشنامه راديويی

 

 

 

صحنه اطاقك انتظاري خالي و سرد واقع بر سكوي خلوت راه آهن يكي از شهرهاي آلمان. زن و مردي در سكوت كنار هم نشسته‌اند. سن آنها را بايد بين اوائل تا اواسط چهل حدس زد اما هنوز جوان به نظر مي‌رسند و جذاب. زن پالتوي مشكي قدري رنگ باخته اما خوش‌دوختي به تن دارد، با چكمه‌اي سياه به پا و كيفي همرنگ با پارچه‌اي براق به شكل كوله‌پشتي در كنارش كه سر چتري از آن بيرون زده. مرد با باراني به رنگ روشن و شلوار تيره، قيافه كارآگاه مانندي به خود گرفته است. از همان ابتدا با حالتي عصبي و عجولانه به دنبال چيزي در جيب‌هايش مي‌گردد. بعد آنرا مي‌يابد و با همان كلافگي سيگاري روشن مي‌كند.

سكوت هر دو كماكان ادامه دارد. تماشاگران نمي‌توانند درست بدانند كه اين دو با هم صحبتي داشته‌اند و درگيرند يا آنكه در پي مقدمات گفتگوئي هستند. مرد به تناوب به قطارهاي باري مقابل خود و دود سيگارش چشم مي‌دوزد و به نظر نمي‌رسد سعي يا اصراري در شكستن سكوت داشته باشد. سرانجام زن با صاف كردن گلو كه به سرفه‌اي سريع مي‌انجامد، سخن آغاز مي‌كند و با لحني نسبتا ملايم به حرف ميآيد.

 

زن:        بعد از آخرين مكالمات تلفني مون و اونهمه پرخاش جوئي و بعدش هم مدت ها بي خبري مي‌شد حدس زد كه حال و روزگار درستي نداري. اما من فقط اين اواخر شنيدم كه كارت به بيمارستان كشيده. متاسفم. ندائي ميدادي مياومدم. بهر حال خوبه كه فعلا همه چيز به خير گذشت. نبايد گذاشت درگيري‌هاي پرت پيش بياد. خونريزي معده بود يا مسئله قلبت؟ بايد هواي خودتو داشته باشي و كلا هم به خودت بيائي. اميدوارم تو اين فاصله رو استدلالاي منم فكر كرده باشي و راه كار دستت اومده باشه. بلكه هم خودت توجيه بشي و هم توجيهي باشه واسه من كه جدي گاهي از واكنشات جا ميخورم و اساسا از اداها و كارات كمتر سر در ميآرم.

| (نظر دهيد)

قاسم بيك زاده

 

بي هيچ استثنائي، همه از حمايت تئاتري صحبت مي‌كنند كه آخرين نفس هايش را ساليان پيش كشيده و جنازه اش از ( عهد دقيانوس ) در كمدي كلاب‌ها و كانتري كلاب‌ها جا خوش كرده است. همه عقيده دارند كه بايد به نوعي به اعتلاي اين هنر كمر همت بست. همه بر آنانند كه به هر شيوه و ترفند "بايد" كمك كرد تا آنهائي

كه شهامت و جسارت به كار بسته‌اند، تا كاري متفاوت از ابتذال رايج را به صحنه ببرند، نا اميد نشوند و پي گير تئاتر راستين باشند. همه از تو مي‌خواهند كه چيزي بنويسي تا مايه‌ي دلگرمي و تشويق اين گروهي باشد كه ماه‌هاي متمادي براي روي سن بردن اين كار جديد تلاش كرده و با زحمات فراوان و تضييقات بي‌شمار و كارشكني‌هاي بي‌اندازه، اين قدم‌هاي محكم و استوار را برداشته‌اند. و آن زمان كه مي‌گوئي تو خود از دل سوختگان اين هنر راستين هستي و بيش از ديگران غم اين خفته ترا مي‌آزارد، و دلت براي ديدن يك تئاتر خوب مي طپد و از ديدن اين همه مهمل بر صحنه‌هاي تئاتر اين شهر دچار تهوع شده‌اي، گل از گل شان مي‌شكفد و بي اراده از تو مي‌خواهند كه: پس يك چيز خوبي بنويس! بنويس و بگذار كه تشويق بشوند! بنويس تا به كارشان دلگرم بشوند! بنويس...! و تو خوب مي فهمي كه آنها از تو چه مي‌خواهند! فقط بنويس! بنويس كه كارتان عالي بود! شاهكار بود! بي‌بديل بود! بي‌نظير بود! هيچ عيب و ايرادي در كارتان نبود! آي نويسنده‌ي ((پر آوازه)) شاهكار نوشتي! آي كارگردان (( برجسته )) غوغا كردي! آي بازيگر! آي چارلي چاپلين! آي اورسن ولز! آي سر لورنس اليوير! آي برتر از همه‌ي اينها، گل كاشتي! آي...آي...!

وقتي مي گويند بنويس! يعني اينطوري بنويس، نه آنطوري كه خود تو ديده‌اي و ارزيابي كرده‌اي! بنويس كه عالي بود، تا همه خوششان بيايد، فروش بكند، پول آگهي‌ها به موقع برسد، و همه هم راضي باشند كه چيزي بر خلاف "عرف رايج!" اين شهر عليه كار روي صحنه نوشته نشده، كه خداي ناكرده آگهي شان قطع نشود!

خانم ها! آقايان! دوستان عزيز من! مي‌دانيد چرا تئاتر در اين شهر مُرد؟ مي‌دانيد كه مسبب اصلي نابودي تئاتر در اين شهر چه كساني هستند؟ مي‌دانيد مرگ تئاتر اين شهر را بايد به حساب چه كساني بايد نوشت؟ خوب مي‌دانيد! بهتر از من مي‌دانيد!

 

| (نظر دهيد)

فرزاد جاسمي

 

 

روستايمحمد آباد ( 0دهقايد ) در شمال شهر برازجان و به فاصله‌ي سه كيلومتري آن واقع شده است. رودخانه‌ي "دالكي" كه از حاشيه‌ي اين روستا مي‌گذرد و نخلستان‌هاي آن‌را مشروب مي‌كند، روستا را از بلوك شبانكاره جدا مي‌سازد.

در گذشته‌اي نه چندان دور، بر سرِ مالكيت روستا، بين خوانين شبانكاره كه از طرفداران پر و پا قرص دولت فخيمه‌ي انگلستان محسوب مي‌شدند و از منافع حياتي آنان در جنوب ايران دفاع مي‌نمودند و ميرزا محمدخان غضنفر السلطنه، خان برازجان كه از نهضت جنوب و مبارزين ضد استعمار حمايت مي‌كرد، درگيري‌هاي خونيني در مي‌گرفت. استيلاي بر روستا و در مالكيت داشتن آن، نشانه‌ي قدرت و اقتدار طرف غالب و سرشكستگي مغلوب، محسوب مي‌شد!

پس از انقلاب سفيدِ شاه و مردم بر عليه مُلك و ملت در سال 1341، محمدآباد، در رديف اولين روستاهايي بود كه سپاه دانش در آن مستقر گرديد و مدرسه‌ي سپاه دانش در آن ساخته شد!

| (نظر دهيد) 2 نظر داده شده

صدرالدين زاهد

 

· مقدمه

اين مقدمه كه در ستايش كار بازيگر و سهم بزرگ او در آفرينش كار نمايشي (تفكر تآتري، انديشه تآتري ) نوشته شده است، قرار بود در ابتداي سخنراني من با عنوان "‌انديشه ادبي، انديشه تآتري" در جشنواره تآتر ايران در تبعيدِِ پاريس مطرح شود كه متاسفانه به خاطر ضيق وقت ممكن نشد و آماده نگشت و من در اين فرصت آن را به اصل سخنراني مي‌افزايم.

بر سر اين مسئله كه چه كسي مي‌تواند هنرپيشه خلاق به حساب آيد يا نيايد، حرف بسيار است. چه بسيار هنرپيشه‌هاي غيرخلاق هم هستند كه به قول آن كارگردان شهير، همچون عروسكي چوبي بايد آنها را تراش داد و شكلي از آن بيرون كشيد، يا همانند عروسكي كوكي آنها را كوك كرد و براه انداخت. اما روي سخن من در اين مقدمه روي هنرپيشه‌اي است كه سهم عظيم او در آفرينش كار جمعي تآتر و طبعا "انديشه تآتري" غير قابل انكار است. هنرپيشه‌اي كه با شركت فعال خود در ساختمان نمايشي كار و با حضور خود بر روي صحنه، چيزي بيشتر از يك ضبط صوت و موتور حركت به چپ و راست عمل مي‌كند. او خوب مي‌داند كه اولين آزمايش ارتباط با ديگران هنگام تمرين نمايش و با همكاران خويش است. ارتباطي كه هر گونه، جز ويرانگرانه، مي‌تواند باشد. ثمره و حاصل كار خلاقه‌ي دوره تمريني همه افراد گروه ( كه خود او هم عضوي از آن است ) در نهايت در دست اوست، چون اين ثمره به سبب ويژگي كار تآتر، همانند برنامه‌ريزي‌اي كه به يك ماشين داده مي‌شود نيست، بلكه ماده خلاقه‌ي قابلِ انعطافي است كه در دست با كفايت هنرپيشه خلاق شكل نهائي و مؤثر خويش را مي‌يابد، آنهم نه يك شب، بلكه هر شب و به طريقي گونه‌گون، و با درجاتي متفاوت. پس بنابر اين، او خوب مي‌داند كه اختياردار اصلي صحنه است، چرا كه اوج و حضيض آن در كف با كفايت اوست.

 

| (نظر دهيد) 1 نظرداده شده

مهستی شاهرخی

 

يكياز تکان دهنده‌ترين, مدرن‌ترين و نيز پيشرفته‌ترين نمايش‌های سال‌های اخير اروپا, اجرائی از « ژوليوس سزار» به کارگردانی رومئو کاسته لوچی در ماه نوامبر 2001 در تئاتر ادئون پاريس است. اين اجرا بر اساس مطالعات تاريخ نويسان در باره‌ی زندگی سزار و مقايسه آن با تراژدی « ژوليوس سزار» شکسپير توسط گروه « رافائلو سانزيو» تنظيم شده است.

گروه « رافائلو سانزيو» يک گروه خانوادگی ايتاليائی است. رومئو کاسته لوچی و خواهرش در اين نمايش بازی دارند. ساير افراد نيز از آشنايان کاسته لوچی هستند. او که در زمينه‌ی هنرهای تجسمی تحصيل کرده است, در اجراهای خود از آثار معاصر هنرهای تجسمی و instalation بهره‌ی بسيار می‌گيرد و جنبه‌ی بصری و نمايشی کارش بسيار قوی است و مانند آثار تجسمی معاصر, در خور تفسيرهای بسياری است.

در ابتدای نمايش ما با جنبه‌های مختلف «کلام» آشنا می‌شويم. مردی بر روی صحنه خطابه‌ای بيان می‌کند و در عين حال دستگاهی را به داخل گلويش فرو می برد. ما درون او را بر روی اکران عظيم ته صحنه می‌بينيم. می‌بينيم که زبان و صدا چگونه عمل می‌کنند. مرد ديگری نفس عميقی از دستگاه اکسيژن خالص فرو می‌دهد و سپس صدای دگرگون شده ی خود را رها می‌کند تا نطق خود را بگويد. مرد ديگری مبتلا به سرطان حنجره با صدايی فرو خورده همان خطابه ی ژوليوس سزار را بيان می‌کند. اسطوره‌ی ژوليوس سزار و بروتوس در پيش از ميلاد با اسطوره ی مسيح (پدر و پسر) منطبق می‌شود. آيا تاريخ همان اسطوره نيست که تکرار می‌شود؟

نمايش « ژوليوس سزار » بيهودگی کلام, رويارويی کلام با عمل, مقايسه‌ی گفته‌ها و ناگفته‌ها, رو در رويی ناگفته‌ها و گفته‌های سياسی را در نطق‌های تاريخی‌ای از قبيل نطق مشهور ژوليوس سزار با زبانی نمايشی و تجسمی و بصری نشان می‌دهد.

کاسته لوچی از طريق نمايش از شخصيت‌های تاريخی اسطوره می‌سازد. کاسته لوچی از طريق نمايش اسطوره‌ی شخصيت‌های تاريخی را در هم می‌شکند. کاسته لوچی از همه‌ی عوامل صحنه ای برای بيان کردن حرف خويش به زبانی نمايشی بهره می‌گيرد.

در پرده ی آخر, ما با فضايی آپوکاليپسی روبرو هستيم. فضای پايان جهان! بروتوس زنی است و دوره‌ی مرگ بار ديگری است و باز داستان حرف‌هاست که با عمل همنوا نيست و هر کس که به « سخن » معتقد است ناچار به مرگ خواهد پيوست. اجرای « ژوليوس سزار » چند صدايی و بسيار مدرن بود. رومئو کاسته لوچی با شيوه‌ای خاص نطق تاريخی ژوليوس سزار را از زاويه‌های گوناگون می آزمايد و مورد بررسی قرار می‌دهد. ما را به فکر می‌اندازد. نمايش « ژوليوس سزار » به کارگردانی رومئو کاسته لوچی حافظه‌ی تاريخی ما را بيدار می‌کند. ما از طريق نمايش « ژوليوس سزار » کوره های آدم سوزی و قتل عام‌های نژادی و قلع و قمع‌های جنگ‌های جهانی را به ياد مي‌آوريم. آيا پايان قرن بيستم, پايان تاريخ بشر نيست؟ آيا به آخر زمان نزديک شده‌ايم؟ آيا بشريت در حال نابودی نيست؟

 

 

| (نظر دهيد)

نويسنده: جورج تابوری

مترجم: رشيد بهبودی

 

قسمت سوم

( چرا؟ رفته به چرا )

مابدين وظيفه می‌پردازيم چون اين وظيفه واقعيت عينی دارد. چون اين وظيفه موجود است. همانگونه که قله اورست موجود است. ما در انجام اين وظيفه شکست خواهيم خورد و اين مثبت است. شکست خوردن و عدم موفقيت به قول مرحوم ژان‌پل ‌سارتر _ قبل از اينکه خفه شود _ موقعيت زندگي‌ست. اين يک رهنمود مسيحيی کاملا واقعی و راه باريک رسيدن به پيروزی است. انسانی که تنها هدفش بدست آوردن موفقيت است، هيچگاه موفقيتی بدست نخواهد آورد. من تنها به يک دليل کار تئاتر می‌کنم. من کار تئاتر می‌کنم چون سخت‌ترين چيز جهان است. البته اين يک شعار است. جرقه‌ای است برای برافروختن يک حريق. نه، فرياد کمک نيست، بلکه دعوت به آتش است. من حداقل می‌دانم که ديوانه هستم. برعکس مطلق‌جويان با آن شوهای يخزده و جنجال برانگيز.

| (نظر دهيد)

نويسنده: فينتان اُتول

برگردان: حميد احياء

 

اينروزها نمايشنامه‌نويسان ايرلندي در نيويورك و لندن محبوب همگانند. نمايشنامه‌ي «ملكه‌ي زيبائي لي‌نن» ( The Beauty Queen Of Leenane ) نوشته‌ي مارتين مك دوناف (Martin McDonaugh ) به عنوان بهترين نمايش سال در برادوي جايزه‌ي «توني» ( Tony ) را از آن خود مي كند و به دنبال آن نمايشنامه‌ي «سد كوچك» ( The Weir) نوشته‌ي كانر مك فرسن (Corner McPherson) در برادوي به روي صحنه مي‌آيد. اما اين محبوبيت چيز جديدي نيست. براحتي مي توان اذعان داشت كه اسلاف اين نمايشنامه نويسان جوان بيش از دو سده است كه صحنه‌ي تآتر دنياي انگليسي زبان را در اختيار خود داشته‌اند. تاريخ تآتر بدون وجود ريچارد شرايدُن، اسكار وايلد، جرج برناوشاو، شون اوكيسي و ساموئل بكت بي‌شك به گونه‌ي ديگر مي‌بود. هيچ كشوري با مساحت و جمعيت ايرلند ـ جمعيت كنوني اين جزيره پنج و نيم ميليون نفر است ـ به اين صورت متداوم و پيوسته چنين نقش پيشگام و مهمي در تآتر بازي نكرده است.

 

| (نظر دهيد)

نويسنده: داريو فو

برگردان آزاد از ايرج زهري

 

درباره ي هنرپيشگان و نمايشنامه نويسي

 

سالهاستكه من همه جا ادعا كرده‌ام، كه تنها راه تجديدِ حيات تآتر اينست كه هنرپيشه‌ها را، نه زن و نه مرد، مجبوركنيم، كمدي‌هايشان، ايضاّ تراژدي‌هاي‌شان را، خودشان و هرطور كه دلِ‌شان مي‌خواهد بنويسند- اين ادعا دوپهلوست - دقيقاّ همين را هم مي‌خواهم بگويم، شوخي هم نمي‌كنم. از اين راه حداقل به غناي فرهنگي تآتري‌ها كمك مي‌كرديم، چراكه هنرپيشه‌ها مجبور مي‌شدند بخوانند، يادبگيرند كه چطور بايد نوشت و ساختمان نمايشنامه چگونه بايد باشد. به اين ترتيب هنرپيشه‌هاي با فرهنگي پيدا مي‌‌كرديم، هنرپيشه‌هايي كه مي‌دانند چه بازي مي‌كنند و چه مي‌گويند.

 

| (نظر دهيد)

  ۱۳ ، ۱۵  و ۲۶ نوامبر در شهر کلن-آلمان

اثر: آنتونيو اسكارمتا
كارگردان:عليرضا كوشك جلالى


postman.gifبازيگران:

ژوزف تراتينك، آدام هيلدنبرگ، ماريون ماينكا و دنيا دوگمانى

قطعه‌اى شاعرانه و سياسى ۱۱ سپتامبرى ديگر در تاريخ!
يادى از كودتاى فاشيستى شيلى در
۳۵ سال پيش!

با اين نمايش آنتونيو آسكارمتا فضا و هيجانات سال ۱۹۷۰، اندكى پيش از انتخاب آلنده به عنوان رئيس جمهور شيلى، را به خوبى منعكس كرده است. اثرى كه رسانه‌ها آن را "زيباترين روايت عاشقانه‌ى جهان" توصيف كرده‌اند. اثرى در ستايش پابلو نرودا و خلق شيلى كه در شرايط دشوار نيز شادى را وسيله سپرى كردن زندگى مى‌دانستند.

پابلو نرودا شاعر شيليايى بى ترديد يكى از بزرگ ترين شاعران سده معاصر و اسطورهاى ارزشمند از تاريخ زمان ماست. از زندگى نرودا كه برنده جايزه نوبل، سياستمدار، نماينده كارگران و نامزد رياست جمهورى بود، همان گسترش وعمق نيرومندى مى تراود كه اشعار خشم آلود و پر احساس او داراست. اين نمايش انسانى را به خواننده مى نماياند كه طنز و شوخ طبعى، شور زندگى و عمق احساسات، او را در چشم مردمان شيلى و سراسر دنيا گرامى و عزيز كرده است.

postman3.gif
   در اين نمايش ما شاهد تاثير عميق او بر توده ها هستيم. او آموزگار عشق است. ماريوى پستچى در ارتباط با شاعر بزرگ به رمز و راز عشق پى مى برد و مثل يك بيمار مسرى عشق را در سراسر شيلى شايع مى كند، نسلى را عاشق مى كند. عاشقانى كه بعد از كودتاى فاشيستى ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳، به طراحى آمريكا، ناجوانمردانه قلع و قمع مى شوند. به گزارش سازمان عفو بين الملل بيش از ۳۵۰۰۰ نفر در جريان اين كودتا جان خود را از دست دادند. ۱۱ سپتامبرى كه آگاهانه به فراموشخانه تاريخ سپرده شد و بسيارى از سياستمداران غربى، از جمله اشتراوس آلمانى ۳۵ سال پيش از آن به نيكى ياد كردند. پابلو نرودا درست دوازده روز پس از مرگ دوستش سالوادور آلنده دق مرگ مى شود.

نمايشى در باره دوستى و عشق، در باره شعر و لذت، در باره آزادى و سياست!

عکسها از اصغر نصرتی


نخستين اجرا: ۴ سپتامبر ۲۰۰۸، اجراهاى بعدى:
۵،۶،۱۲ و ۱۳ سپتامبر، ۱۶ و ۱۸ اكتبر،

 ۱۳ و ۱۵ نوامبر و ۲۶ نوامبر (در چهارچوب فستيوال تاتر ايرانى كلن)

مكان: Severins-Burg-Theater, Eifelstr. 33, 50677 Köln
تمامى اجراها راس ساعت
۲۰ خواهد بود.

اطلاعات و رزرو بليط:
0178-7747486

0221-321792
www.alijalaly-ensemble.de

| (نظر دهيد)

عزيزالله بهادري

 

گفتارمرا با اين بيت حافظ شروع مي‌كنم:

روندگان حقيقت به نيم جو نخرند قباي اطلس آنكس كه از هنر عاريست

اين شعر را زنده ياد عبدالحسين نوشين دستور داد بر سردر «تآتر فردوسي» در لاله‌زار حك كردند و اكنون كه آن تآتر معروف چندين دهه است که به سينما تبديل شده، هنوز هم آن شعر بر سردر آن باقي است و ياد و خاطرهی درخشان نوشين را در اذهان زنده مي‌کند.

باز با اجازه مي‌خواهم گفتارم را به ياد و به افتخار عبدالحسين نوشين شروع كنم. زيرا نوشين به حق شخصيت برجسته‌يي در تاريخ تآتر ايران است. او پايه‌گذار تآتر جدي، نوين و مترقي ايران است. سبك كارش با گذشتگانِ دورانِ خودش فرقي فاحش داشت. در انتخاب نمايشنامه و تمرين‌ها وسواس بسيار داشت. سوفلور را حذف كرد. تمرين‌ها حداقل سه ماه (سايرين يك هفته يا دو هفته) طول مي‌کشيد. انضباط را براي تمرين، براي صحنه و براي سالن به شدت اجرا مي‌كرد. پشت صحنه همه - كارگران و كاركنان و هنرمندان - مي‌بايستي درجا راه می‌رفتند. سر ساعت درِ سالن بسته مي‌شد و بعد از شروع نمايش هيچکس حق ورود به سالن را نداشت. در نتيجه تماشاگراني كه به اين تآتر مي‌آمدند به طور كاملا متفاوت به اين تآتر نگاه مي‌کردند و احترام و ارزش ديگري براي آن قايل بودند. در هر حال نوشين بنيانگذار گهواره‌يي شد كه در بستر آن تآتر مملكت ما رشد و جهش ناگهاني كرد. او به طفل شيرخوارِ تآترِ آن‌زمان جان تازه بخشيد و باعث تغيير و تحرك اين هنر نوپا گرديد.

نمايشنامه‌هايي كه نوشين به روي صحنه آورد، از جمله عبارت بودند از «مستنطق»، «ولپن»، «مردم»، «پرنده‌ي آبي»، «سرگذشت» و غيره که همگي با استقبال بي‌نظيري از طبقات مختلف مردم روبه‌رو شد. چنين استقبالي تا آن‌زمان در تاريخ تآتر ما سابقه نداشت. از همين رو كار تآتري نوشين نقطه عطفي در تاريخ تآتر ايران به شمار مي‌رود.

بايد گفت كه نوشين ستاره‌يي بود كه در آسمان تاريك تآتر آن‌زمان ناگهان درخشيد و به اصطلاح ماه مجلس شد. به پيروي از سبك كار و روش او ساير تآتري‌ها نيز به دست‌وپا افتادند و سعي در بهبود كارشان، چه از لحاظ فرم و چه از لحاظ محتوا، به عمل آوردند.

 

| (نظر دهيد)

حميد احياء

 

دنياي تآتر يكي از بزرگترين هنرمندانِ خود را از دست داد. يوزِف سوُبودا، طراحِ صحنه و يا به عبارتي صحيحتر صحنه‌پردازِ اهلِ جمهوري‌چك، در ماه آوريل سال ٢٠٠٢، اندكى قبل از اينكه هشتادمين سالگرد تولد خود را جشن گيرد، از دنيا رفت. نوشته‌ي زير به معرفيِ اين هنرمند بسيار گرانقدرِ سده‌ي بيستم ميلادي مى پردازد.

سوُبودا، صحنه‌پرداز جادويي

يوزِف سوُبودا در طول شصت‌واَندي سال فعاليتِ هنري خود براي بيش از هفتصد نمايش، اپرا، باله، و همچنين فيلم و تلويزيون و نمايشگاه صحنه‌پردازي کرده است. اين كميت عظيم و حيرت‌آور است - اما اهميت كار سوُبودا نه در اين كميت، بلكه در كيفيت آثار و تاثيرِ گراني است كه نظرات او بر هنر و تكنيك صحنه‌پردازي در نيمه‌ي دوم قرن بيستم داشته است اين كيفيت و تاثير، نام او را براي هميشه در كنار ديگر پيشگامان تاريخ تآتر غرب حفظ خواهد كرد.

سوُبودا در سال ١٩٢٠ در شهر كوچكي در نزديكي پراگ به دنيا آمد. پدرش نجار، كابينت‌ساز و مبل‌ساز بود. او دوسال از سال‌هاي نوجواني خويش را در كارگاه كوچك پدرش گذراند و استاد اين حرفه گشت. او در سال ١٩٣٩ دبيرستان را در رشته‌ي هنر به اتمام رساند و در دانشكده‌ي فلسفه‌ي دانشگاه چارلز پراگ قبول شد. اما پراگ در اين سال به اشغال آلمان نازي درآمد و دانشگاه بسته شد. با بسته‌شدن اين دانشگاه سوُبودا به هنرستان نجاري و مبلمان رفت و تا سال ١٩٤١ كه از اين هنرستان فارغ‌التحصيل شد، موفق گشت که چندين طرح مبلمان در مجلات مربوط به دكوراسيون به چاپ رساند. او تحصيلات هنرستاني خود را تا سال ١٩٤٣ در رشته‌ي معماري داخلي در هنرستاني ديگر ادامه داد و سپس بعد از پايان جنگ و قيام ١٩٤٥ پراگ، تحصيلات دانشگاهي خود را در رشته‌ي معماري آغاز نمود. او از آنجا که باور داشت يك معمار بايد به همه‌چيز آگاه باشد، همزمان در رشته‌ي فلسفه و تاريخ هنر نيز در دانشكده‌ي فلسفه مشغول به تحصيل شد.

سوُبودا اما از پانزده‌سالگى به دو رشته‌ي ديگر نيز علاقه‌مند بود و در آنها فعاليت داشت. او از اين سن به نقاشي و طراحي صحنه پرداخت تاجاييكه در حدود بيست‌ويك سالگي موفق شد دو نمايشگاه از آثارش ارايه دهد. وي در سال‌هاي هنرستان با هنرمندان تآتر پراگ آشنا گشته بود و با برخى از آنان گروهى نيمه‌حرفه‌يي به نام «آنسامبل نوين» در تآتر موزه‌ي پراگ تاسيس نموده بود. اگرچه فعاليت تآترى در اين سال‌هاي اشغال سخت بود و همه‌چيز با سانسور مواجه مي‌گشت اما سوُبودا موفق گشت كه با اين گروه چندين كار خوب به روي صحنه آورد.

| (نظر دهيد)

هانس‌پتر دُل/گونتر اِرکن

برگردان: اصغر نصرتي

 

چگونگي سازماندهي، ساختار و روندِ توليدِ تآتر در آلمان

بخش اول

من گمان مي‌کنم، تآتر قديمي يا جديد وجود ندارد. فقط تآتر خوب و بد وجود دارد.

فدريکو گارسيا لورکا

 بخش نخست: سازماندهي

· مقدمه

وقتي نخستين اجراي يك نمايش با تشويق تماشاگران و دريافتِ آخرين پالتو از رختكن تآتر به اتمام می‌رسد و تماشاگران ساختمان تآتر را ترك مي‌كنند، يك واقعه‌ي نمايشی به پايان رسيده است. واقعه‌ای كه تماشاگران را در دو، سه و شايد چهارساعت متحير، عصباني يا خسته‌كرده است.

كمتر ‌كسي به فكرش مي‌رسد كه براي اين واقعه‌ي گذرا ماه‌ها تداركات و برنامه‌ريزي ضرورت داشته و علاوه بر بازيگرانِ صحنه، نزديك به چهارصد نفرِ ديگر در پشت صحنه، با توجه به بزرگي و اهميت تآتر، مشغول بوده اند تا يك چنين شب‌تآتري را برای تماشاگران ممكن کنند.

 

| (نظر دهيد)

داريو فو

ترجمهي آزاد از: ايرج زهري

امروزوقتي از دستمزد هنرپيشه حرف ميزنيم، منظورمان تنها هنرپيشگان حرفه‌يي است. درگذشته شمار هنرپيشگان حرفه‌يي بسياركم بود. بيشتر آماتورهايي بودند،كه مزدي دريافت نميكردند، يا كساني بودند كه هر از گاه به هنرپيشگي رو ميآوردند. نمايشنامهي «ماندراگولا» Mandragola اثر ماكياولي Machiavelli (1520) و «كاندلايو»Candelaio اثر جوردانو برونو Giordano Bruno ، (1582) دو اثر مهم عصر را، نه هنرپيشگان حرفه‌يي كه غيرحرفه‌يي‌ها اجرا كردند. آورده اند كه خود ماكياولي در نمايشنامهي خود نقش «لاكليسيا» La Clizia را بازي ميكرده است. بيشترِ بازيگران در گروه شكسپير آماتور بودند و براي يك‌بار بازي، انعام ميگرفتند. و اگر در مهماني بزرگان بازي ميکردند، هديه‌يي (نظير خلعت در عصر قاجار- م. ) به آنها داده ميشد. تفاوت ديگر با عصر ما اينست كه بيشترين اجراي يك كمدي موفق به 30 بار نميرسيد، آنهم نه پشت سر هم، بلكه در طول 2 تا 3 سال. اگر نمايشي يك هفته، پشت سر هم اجرا ميشد، اتفاقِ مهمي محسوب ميشد. اجراي «هاملت» از 20 بار تجاوز نكرد، «شاه لير» از اين كمتر و «جوابِ هاي هوي است»Measure for Measure (1604) تنها 5 اجرا داشت.

حتي زندگي هنرپيشگان موفق هم از راه تآتر نمي‌گذشت و مي‌بايست براي روز مبادا شغلي زيرِ سر داشتند. فلامينيو اسكالا Flaminio Skala در ونيز مغازه‌ي عطرفروشي داشت، بعضي‌ها پارچه‌هاي حرير و اطلس مي‌فروختند، در عروسي‌ها آواز مي‌خواندند، به سفارش بزرگان براي مجالس جشن و ساز و آواز آنها برنامه‌ريزي مي‌كردند از جمله روزانته Ruzzante نمايشنامه‌نويس و بازيگر و كارگردان، از پايه‌گذاران كمديا دل‌آرته، در خانه‌هاي اشراف ونيز بازي مي‌كرد.

| (نظر دهيد)

سخنرانی خانم بیضایی در جشن روز جهانی تاتر که به کوشش کتاب نمایش در شهر کلن در آوریل 2002 برگزار شد. (سایت چهره)

 

 نيلوفر بيضايی 

امروز در اينجا جمع شده ايم تا روز جهانی تئاتر را جشن بگيريم. تا بگونیلوفر.jpgيیم كه تئاتر زنده است ، هر چند تلويزيون و اينترنت و ويديو كه بيشتر برای مصرف روز برنامه توليد می كنند ، بسياری از مخاطبانش را به خود جلب كرده اند. دنيای عجيبی است. از يك سو حيرت زده به پيشرفتهای سرسام آور تكنولوژيك خيره شده ايم و از مزايای آن بهره می بريم ، ازسوی ديگر شاهديم كه زندگی راحت تری كه اين پيشرفتها برايمان به ارمغان آورده است ، چگونه ما را تنبل تر و ارتباطات اجتماعی مان را محدودتر كرده است. روزنامه خريدن، بدنبال كتابی از يك كتابخانه به كتابخانه ی ديگر دويدن، قرار ملاقات گذاشتن در تئاتر يا سينما ، همه و همه رفته رفته به اموری زئد تبديل می شوند . بجای همه ی اينها می توان در خانه ی گرم و نرم نشست و با صرف وقت كمتر به سرف كردن در اينترنت پرداخت و از تمامی اطلاعات بهره مند شد. ديگر به دوست و آشنا و همصحبت نيز نياز چندانی نداريم ، چرا كه می توانيم ساعتها در اتاقهای "چت" با هر كس در هر كجا مكاتبه كنيم ، بدون اينكه لزومی در ديدن طرف مقابل و ايجاد ارتباط نزديكتر با او را حس كنيم . در يك جمله روز بروز منزوی تر می  شويم . تئاتر يك هنر اجتماعی است كه مهمترين ويژگی اش در همين ارتباط مستقيم و انسانی است كه با تماشاگر - مخاطب برقرار می كند. تئاتر به اين ارتباط وابسته است و بدون آن مرتب دليل وجودی اش بزير علامت سوال خواهد رفت . خواهد مرد . بهمين دليل است كه امروز در سطح جهانی و در جامعه ی تئاتری دنيا بحران تئاتر در صدر موضوعهای  كليه ی مجامع تئاتری قرار دارد. برای همين تئاتر امروز بر ای  اينكه بماند بناچار مرتب از خصلت تئاتری خود فاصله می گيرد تا بتواند سر پا بماند. بعبارت ديگر تئاتر امروز ديگر آن مفهوم كليدی را در نقد اجتماعی و به سخره گرفتن روزمرگی نمی تواند بازی كند ، چرا كه مفهوم زندگی اجتماعی در اروپا بكلی تغيیر كرده است. شايد بهمين دليل است كه در دهه های اخير ديگر از آن جرقه ها در عالم تئاتر و از نوابغ تئاتری خبری نيست. شايد برای همين است كه تعداد كسانيكه در مورد تئاتر و در زمينه های تئوريك می نويسند ، روزبروز كمتر می شود. شايد برای همين است كه به هر كتابفروشی كه سر بزنی ، بخش تئاتر آن روز بروز باريكتر و محدودتر می شود و وقتی بپرسی تازه ترين كتابهايی كه در زمينه ی  تئاتر به چاپ رسيده اند كدامند، به متون ده پانزده سال پيش كه تجديد چاپ نيز نشده اند رجوعتان می دهد. شايد برای همين است كه آنچه را كه می يابی نيز بيشتر به خاطره گويی می ماند. انگار كه عده ای در سوگ يك دوران مرده به حافظه رجوع می كنند تا مرده را گرامی بدارند. با اينهمه تئاتر نمرده است. هنوز هستند تئاتريهايی كه از افتادن به دام روزمرگی پرهيز می كنند، كه به سختی اما كار می كنند و می آفرينند و هنوز مخاطبی هست كه از تنبلی ذهنی اجتناب و از دستگاه تئاتر حمايت می كند. تا زمانيكه اينان هستند، تئاتر نخواهد مرد.

| (نظر دهيد) 2 نظر داده شده

 نيلوفر بيضايی 

 

                                                                   بخش دوم

در قسمت اول اين نوشته "تئاتر مستند" را تعريف كرديم و پيشگامان اين تئاتر را كه شاخه ای از ژانر "تئاتر سياسی " محسوب می شود ، نام برديم.

همانطور كه در آنجا نيز اشاره كرديم، زندگی و آثار وايس با يكديگر در پيوندی تنگاتنگ قرار دارند. بعبارت ديگر كار هنری وايس بخش مهمی از زندگی روزمره ی وی و تداوم آن است. نخستين آثار وايس جنبه ی بسيار شخصی و اتوبیوگرافيك دارند. وايس در مرحله  دوم و سوم زندگی اش بود به تئاتر سياسی و مستند روی آورد. با اينهمه يك هسته ی اصلی در نگاه او وجود داشت كه در مراحل بعدی زندگی اش تنها شكل عوض كرد. اين هسته ی اصلی همانا دوآليسم فكری و منعكس ساختن تصوير ضدين است . اگر در مرحله ی اول ، موضوع آثار وايس درگيری ميان پدر و پسر در مركز قرار دارد، در مرحله ی بعدی اين تضاد به درگيری ميان اتوريته و آزاديخواهی بدل می شود. در يك بررسی كرونولوژيك آثار وايس يه اين نتيجه ميرسيم كه آرمان صلح و حل تضادها و همچنين آرزوی آشتی، همبستگی و هويت يابی در درجه ی اول قرار دارد.

| (نظر دهيد)

نکته ها و اشاره ها

3    هنوز ادامه دارد؟/ اصغر نصرتی

4    نامه به دوست و هنرمند گرامی .../ عباس کوشک جلالی

از اینجا و آنجا

5    خبرهای تاتری

مقاله ها و مقوله ها

11   گذر نمایش در تاتر ایران/ جمشید ملک پور

21   تاتر لاله زار، گهوراه رشد تاتر ایران/ عزیزالله بهادری

29   یوزف سوُبودا، صحنه پرداز جادویی/ حمید احیاء

41   دستمزد هنرپیشه!/ ایرج زهری

45   تاتر مستند (3)/ نیلوفر بیضایی

67   ساختار و روند تولید تاتر در آلمان/ هانس پتر دُل - اصغر نصرتی

73   صادق هدایت/ خلیل موحد دیلمقانی

74   هدایت نه هدایت/ بهمن فرسی

76  پژوهش های تاتری/ صادق هدایت

سینما

81   تاثیر سینماگران تبعیدی آلمان بر فیلم های سری سیاه آمریکا/ اشتاین باویر- مسعود مدنی

94   نمایش حقیقت یا عشق با احتیاط/ مسعود مدنی

گزارش

97   بهمن فرسی در نهمین شب تاتر کلن/ اصغرنصرتی

105 زهر و منوچهر/ اصغر نصرتی

نقد

115   عشق، هنر و زمانه ی ما/ بهروز قنبرحسینی

گفتگو

122 آشنایی و گفتگو با وندی واسرشتاین/ لاوری وینر - شهلا حمزاوی

143 شاهرخ مشکین قلم، جادوگر صحنه/ نیلوفر بیضایی

سخنرانی

157 به دنبال  رد پای زنان در آثار سینمایی/ نیلوفر بیضایی

ادبیات نمایشی

171 رنگ و پندار/ علی رستانی

متفاوت

183 در تاتر اصفهان/ قدرت الله شروین

 

طرح روی جلد: اردشیر محصص

| (نظر دهيد) 1 نظرداده شده

نکته ها و اشاره ها

3    هنوز ادامه دارد؟/ اصغر نصرتی

4    این بحت را ببندیم!/ اصغر نصرتی

از اینجا و آنجا

7    خبرهای تاتری

مقاله ها و مقوله ها

13   اندیشه های ادبی و اندیشه های تاتری/ صدرالدین زاهد

27   سایه هایی برفراز ایرلند/ حمید احیاء

35   برخورد نمایش نوپای ایران با قدرت/ خلیل موحد دیلمقانی

41   این کار فقط یک عیب دارد!/ ایرج زهری

45   گفتگوی روز اول تمرین/ جورج تابوری- محمدعلی بهبودی

49   ژولوس سزار و سخن/ مهستی شاهرخی

51   تاتر مستند (2)/ نیلوفر بیضایی

سینما

57   تاثیر سینماگران تبعیدی آلمان بر فیلم های سری سیاه آمریکا/ اشتاین باویر- مسعود مدنی

73   آخرین نفس/ بهروز قنبر حسینی

69   چشم انداز تاتر برونمرزی (2)/ اصغر نصرتی

گزارش

79   جشن روز جهانی تاتر در شهر کلن/ بهروز قنبرحسینی

91   پیام روز جهانی تاتر/ گیریش کارناد - اصغر نصرتی

96   پیان کانون نویسندگان ایران در تبعید

نقد

99   به بهانه ی نمایش پرومته در اوین/ قاسم بیک زاده

107 نگاهی به باغ شب نمای ما/ بهروز قنبرحسینی

گفتگو

111 نوشتن یعنی محصور ساختن ناشناخته ها/ راینهارد پالم - اصغر نصرتی

سخنرانی

119 نگاهی به تاتر تبعید/ نیلوفر بیضایی

معرفی کتاب

127 کدام دست، کدام شمشیر؟/ بهروز قنبر حسینی

128 سه نمایشنامه و رُخ در رُخ/ اصغر نصرتی

ادبیات نمایشی

131 دیدار/ شهلا حمزاوی

143 مبارک نه ... حاجی فیروز/  غلامرضا آل بویه

متفاوت

155 حکمت سد ساله شد!/ اصغر نصرتی

160 تعزیه در روستای محمدآباد/ فرزاد جاسمی

166 پیام روز جهانی تاتر (به زبان آلمانی و فرانسه)

 

 

طرح روی جلد: بیژن شفیعی

| (نظر دهيد)

آرشيو