آشور بانیپال؛ سرکش و تابوشکن در عرصه هنر ایران

توسط امير مصدق کاتوزيان 

هنوز سيزده بدر امسال نرسيده، آشور بانيپال بابلا، کارگردان و استاد رشته نمايش، طراح، دست اندرکار هنرهای تجسمی و مترجم در نيويورک به علت ناراحتی های ناشی از بيماری قلبی درگذشت. 

آشور بانيپال بابلا، متولد سال ۱۳۲۳ در تهران و پرورده مکتب کليسای کالوينی مشايخی آشوريان بود. عشق و علاقه اش به مسيحيت زمينه ای شد برای تحصيل فلسفه و دين در دانشگاه آمريکايی بيروت و سپس دريافت فوق ليسانس از مدرسه الهيات خاور نزديک از لبنان. اما علاقه به نمايش بر تمايل به پوشيدن جامه کشيشان چربيد. چندی پس از بازگشت به تهران آشور بانيپال بابلا با بنياد گذاشتن گروه تئاتر اهرمن به نماد کارگردانان پيشرو ايران بدل شد. 



در کنار آربی آوانسيان، ايرج انور و اسماعيل خلج به ترتيب سرپرست گروه های بازيگران شهر، تئاتر تجربی و تئاتر کوچه، آشور بانيپال بابلا و تئاتر اهرمن با دو مشخصه بارز متمايز می شد. 

يکی درگير کردن تماشاگر در نمايش. مثلا از راه خوش و بش و گفت و گو و ارتباط متقابل و ديگری بی تابی در برابر محافظه کاری های سياسی، مذهبی و جنسيتی. و اين دومی بود که هم نمايش های او را در تهران و جشن های سالانه هنر شيراز بحث برانگيز می کرد و هم کارهای ديگر او را. به ويژه نمايش عکس های برهنه و برهنگی های او در گالری ثريای تهران در سال ۱۳۵۶ که با برآشفتن متدينان، برچيده شدن نمايشگاه و دادگاهی شدن وی همراه شد. 

همين روحيه سرکش و طغيان متقابل سرانجام سبب شد آشور بانيپال بابلا پس از انقلاب و در آغاز دهه ۸۰ میلادی از بيم جان پنهانی از ايران بگريزد و اول در دانشگاه جنوب کاليفرنيا در لس آنجلس و پس از مدتی کوتاه در دانشگاه نيويورک و کالج های بارد و بارنارد در همين شهر به تدريس بپردازد. 

در برنامه اين هفته «پيک فرهنگ» با يک عضو گروه اهرمن، يک تماشاگر و مونس، يک دوست نقاش و يک ناقد آشنا با آشور بانيپال بابلا همراه می شويم تا با اين هنرمند فقيد ايرانی آشناتر شويم. 

اول پای صحبت ميترا قمصری، عضو گروه تئاتر اهرمن می نشينيم که در چهل سال گذشته دوست و آشنای آشور بانيپال بابلا هم بوده است. 

ميترا قمصری: بانيپال از نظر من يک انسان واقعی بود با يک اخلاق واقعی و پر از عشق به دنيا و شکر گزار نسبت به هر شرايطی که داشت. خيلی سختی کشيد. چه در ايران و چه در اينجا. ولی هيچ وقت کسی از او ابراز درد و ناراحتی نمی شنيد. حتی تا آخرين لحظه ای که نفس می کشيد.

تا آخرين لحظه هم می خواست که به قوانين خودش احترام گذاشته شود و هر کاری که می خواهيم بکنيم وقتی خودش هنوز عاجز بود و نمی توانست کنترل کند، ولی می خواست آدمی در کنارش باشد که خواست او و ذهن او را بخواند، حرکت های او را بخواند و آن را انجام دهد. 

خوشبختانه تا آخرين لحظه توانستيم اين کار را بکنيم، چه من و چه چند تا از دوستان خيلی نزديک به او. همين الان که دارم با شما صحبت می کنم دارم به اين فکر می کنم که اميدوارم باز اين يک کاری باشد که او خودش خواسته، يعنی خودش خواسته من با شما صحبت کنم، خودش خواسته باشد که من اين چيزها را در موردش بگويم. شايد ۹۰ درصد خيالم راحت باشد به دليل اين که خوب می شناختمش برای اين که چهل سال سابقه زندگی و کار با هم داشتيم و من کاملا به او اعتقاد، اعتماد و احترام داشتم. چه در کار و چه در زندگی. 

در اين چهار دهه به چه نتيجه ای رسيديد از ويژگی منحصر به فرد ريشه های فلسفی و اخلاقی هنر آوانگارد آشور بانيپال بابلا؟

بانيپال در نقاشی اش، در نوشته هايش، يک نوآوری حتی در تئاتر آوانگارد داشت. در واقع آن تئاتر سنتی اروپا و يا نمايش ارسطويی که تمام قواعد زمان و مکان و اينها بايد مشخص می شد و تماشاچی يک طرف، نمايش يک طرف، نويسنده يک طرف، کارگردان يک طرف، هنرپيشه يک طرف... هر کدام جای خودشان را داشته باشند او همه اينها را می خواست بشکند. 

آشور بانيپال بابلا روز ۳۱ مارس در سن ۶۶ سالگی در نيويورک درگذشت 
يک عصيان در کارهايش وجود داشت و سدهای اخلاقی متعارف نه سدهای اخلاقی واقعی، تمام قواعد و سدهای اخلاقی متعارف دروغی که وجود داشته و هنوز هم دارد متاسفانه با اينها می جنگيد. اين عصيانی که هميشه در کارش و رفتارش داشت، به اين دليل بود. به اين دليل نبود که ضد اخلاق بود و يا آدم عصيانگری بود. اين عصيان را داشت نسبت به ديدش به تمام اين دروغ ها.

نظرتان درباره نمايشگاه عکس های برهنه ای که سال ۱۳۵۶ در گالری ثريای تهران برگزار شد چه بود؟ با آن پيامدهايی که داشت؟ چه چيزی را به خاطر می آوريد؟

شخصا من نمی گويم که اشتباه بود. من فکر می کنم که زود بود در آن جامعه. درست است که خيلی داشت به سرعت پيش می رفت و ذهن ها به سرعت داشت باز می شد، ولی هنوز يک کمی زود بود. ولی خودش اصلا مشکلی نداشت. با اين که ظاهرا می خواستند دادگاهی اش کنند، زمان شاه بود که اين اتفاق افتاد، اين اصلا تمرکزی رويش اتفاق نيافتاد و خودش حل شد و رفت. تمام شد.

حاصل جمع واکنش ها به تابوشکنی های آشور بانيپال چه بود؟

بررسی هايی که می شد نسبت به عصيانی که بانيپال نشان می داد نسبت به کارش متفاوت بود. برای اينکه کمتر می توانستند بفهمند، کمتر آدم ها اين جرات را دارند که بتوانند از قواعد اخلاقی و کاری و زندگی متعارف پايشان را فراتر بگذارند. بانيپال اين شجاعت را داشت. خوشبختانه آدم هايی را هم که پيدا کرده بود دورش و توانستند با هم کمک کنند و اين ها را القاء کنند به دنيا، اين شجاعت را داشتند. اين زمينه را کمک می کردند مثل بيژن صفاری که هميشه بت بود برای آشور بانيپال، جزو انگشت شمار آدم هايی بود که بانيپال کاملا به او اعتماد داشت و می پرستيد.

خانم ميترا قمصری، کمی هم از اعضای گروه تئاتر اهرمن آشور بانيپال بگوييد و حاصل تجارب مشترک تان. 

اول که اين گروه شروع شد، گروه اهرمن در کارگاه نمايش درست شد، شهره آغداشلو بود، من بودم، عزيز چيتايی و محمود صحتی بودند و بعد مهوش افشارپناه ملحق شد به ما و بعد يک دوره ای عزيز چيتايی رفت، محمود صحتی رفت و بعد شهره آغداشلو رفت، آتيلا پسيانی آمد، شاهرخ غياثی آمد، اسماعيل پوررضا و اينها تا آخرين لحظه بودند. 

يک گروه به عنوان مهمان درست کرده بود در کنار که وقتی هنرپيشه های بيشتری لازم بود، از آنها استفاده می شد که يکی اش هم فاطمه نقوی که همسر آتيلا بود که اين اواخر به ما ملحق شده بود. ولی بقيه هم بودند.

بسيار گروه قشنگ و زيبايی بود و همه اين آدم ها خيلی خوب آشور بانيپال بابلا را فهميده بودند و ديگر هيچ توضيحی در موقع کار احتياج نداشتيم. از وجود خود ما يک تمی را می داد و خودمان اين ها را خلق می کرديم و نمايش ساخته می شد. توی اين نمايش بعد تماشاچی هم داخل می شد. هميشه می خواست که تماشاچی با ما باشد. اين نبود که ما فقط برای او اجرا می کنيم. او با ما وجود داشت. 

پوستر «نشان گرگ» از آشوربانیپال بابلا


به همين دليل گاهی پيش می آمد که يک يا دو تماشاچی داشتيم ولی آن کافی بود برای اين که آن تماشاچی بود که می فهميد پانيپال چه می خواهد و می فهميد که ما خواستمان را چطوری داريم نشان می دهيم. اين کاری بود که بانيپال می کرد و معمولا کمتر حتی در تئاتر مدرن هم اين اتفاق می افتاد که اين سدها برداشته شود. 

در دوره مهاجرت آشور بانيپال به آمريکا، شما که در نيويورک بوديد شاهد چه نوع کارهای نمايشی و دانشگاهی او بوديد؟

متاسفانه در ايران فکر می کنند که بانيپال بعد از اين که از ايران آمد، متوقف شد. اين طور نبود. بانيپال آن چه را که در ايران بود گذاشت توی يک صندوق و درش را قفل کرد و اينجا شروع کرد دوباره. دانشجوها هم خيلی دوستش داشتند. خيلی هم ازش چيز ياد می گرفتند. 

در آمريکا وقتی مادری زنگ زد آنجا و گفت فقط بگذاريد گوشی را جلوی گوشش که من بگويم اين چه زندگی است که به بچه من داد. بچه من را به من پس داد. به بچه من زندگی داد، معنی داد. خيلی از اين نمونه ها بودند. البته اين يکی از شاگردان تئاتری اش بود. 

نگاه آشور بانيپال تا آنجا که شما شاهدش بوديد به مذهب چگونه بود؟

آدم بسيار مذهبی بود. مسيح را دوست داشت. ولی نه آن مسيحی که در کتاب با اصول و قاعده می رود و به همين دليل هم هيچ گونه مراسم مذهبی نخواسته. حتی تصميم گرفت بدن خودش را بدهد به دانشگاه که رويش مطالعه شود. حتی يک روز من با خنده به اش می گفتم اصلا چرا راجع به اين حرف ها حرف می زنی و اينها... بدن تو چی دارد؟ همه چی اش دارد داغون می شود! 

می گفت می دانم ولی همين داغون شدنش ممکن است به يک عالمه دانشجويان پزشکی کمک کند. می گفتيم خوب وقتی چنين چيزی را می گويی و مراسم نمی خواهی و هيچ نمی خواهی يعنی تو می گويی ما خودمان چه کار کنيم؟ اگر دلمان گرفته... گفت خودتان با خودتان هر کاری دلتان می خواهد بکنيد. از نظر مالی هم اگر کاری می خواهيد بکنيد هر چه دلتان می خواهد بدهيد به بی خانمان ها.

گفتيد در لحظات آخر زندگی هم شما در کنار آشور بانيپال بوديد. چگونه گذشت اين لحظات؟

با يک کلمه فارسی «آب»، بانيپال دنيا را ترک کرد. معنايی از لغات فارسی می دانست که ما ها نمی دانستيم. يعنی آن طور غور می کرد. عاشق حافظ بود. عاشق مولانا بود. آخرين روزی که زنده بود، بانيپالی که تمام زندگی اش اينجا بود و انگليسی می نوشت و انگليسی حرف می زد، به فارسی نوشت آب، روی هوا با انگشت، و سرش را آن طرف کرد و خوابيد و چند ساعت بعدش هم تمام شد. 

در آخرين لحظه اين ارتباط را هنوز داشت با زبان فارسی و فارسی نوشتن و با ايران که حالت عصيان و تهاجمی به ايران داشت، ولی تمام وجودش عشق به ايران بود. عاشق مردم ايران بود. در سن شصت و هفت هشت سالگی خيلی زود بود که بانيپال بخواهد برود. خودش هم باور نمی کرد.

                                                ***
ميهمان بعدی پيک فرهنگ اين هفته ثريا شايسته است. از تماشاگران تئاتر اهرمن و ديگر نمايش ها و کارهای آشور بانيپال بابلا و دوست بسيار نزديک او. 

ثريا شايسته: آشور يکی از آرتيست های ما بود که با اين که آمده بود به يک جای جديد و زبان و فرهنگ جديد، خيلی زود خودش را آداپت کرد و نمايشنامه هايی که نوشت در طول اين سی سال گذشته و در نيويورک اجرا کرد، تاثير بسيار زيادی در تئاتر آوانگارد نيويورک گذاشت. 

چيزی که من راجع به او دوست داشتم اين بود که هيچ وقت از کار کردن دست برنداشت. چه نقاشی، چه نمايشنامه نويسی. هفته پيش که به خانه شان رفته بوديم که کارهايشان را بسته بندی کنيم دو تا جعبه بزرگ از نمايشنامه و داستان کوتاه که شروع کرده بودند و ناتمام بود و چقدر کارهای نقاشی ناتمام. 

انرژی که برای کار داشت هميشه مرا مجذوب او می کرد. من به عنوان يک تماشاگر هميشه می ديدم که او دوست داشت تماشاگرش با او ارتباط برقرار کند. برايش يک نوع بده بستان بود آن چيزی که او می داد به تماشاگر و تماشاگر به اش می داد. قدرتی که بنی با زبان داشت به خصوص زبان انگليسی که بی نظير بود او را يکتا می کرد در کار نوشتنش و در کار نمايشنامه هايش و تو ديگر مجذوب می شدی و می نشستی گوش می کردی.

يک نمونه از کارهايی که بيشتر در جايگاه تماشاگر روی شما اثر گذاشت را می توانيد ذکر کنيد که چه خاطره ای ازش داريد؟

نمايشنامه هايی که در ايران کار کرد معلوم است که روی من تاثير بيشتری کرد برای اين که زبان خودم بود و فرهنگ خودم. ولی از کارهايی که اينجا کرد به خصوص کارهای اخيرش که نمايش تک نفره بود و بيشتر راجع به خودش و زندگی اش بود، تاثيری که خانه بروکلين رويش داشت و همسايه هايش در بروکلين داشتند خيلی برای من زيبا بودند. 

چرا مرگ او برای اطرافيان و دوستانش غيرمترقبه بود؟

بانی هنوز خيلی حرف داشت که بگويد. هنوز خيلی کارها می توانست انجام دهد. هنوز پر از زندگی بود. يعنی روز اول ژانويه، آخرين روزی بود که من با بنی به عنوان يک آدمی که روی پايش می توانست بنشيند و سالم باشد برخورد کردم و رفتم چپکوا با هم رفتيم شيرينی خورديم يک جايی و نشستم به حرفهايش گوش کردم ديدم که لوله اکسيژن بهش وصل بود و هنوز چقدر کار داشت، چقدر حرف داشت برای گفتن. 

بنی خيلی جوان بود برای اين که برود. عملی که داشت اصلا عملی است که خيلی ها به سلامت انجام داده اند. برای همين خيلی حيف بود. واقعا حيف بود. 

                                              ***
و حالا به سراغ يکی از دوستان نقاش آشور بانيپال بابلا می رويم. نيکزاد نجومی، مقيم نيويورک. 

نيکزاد نجومی: وجه مشخصه کارهای تجسمی اش مثل کارهای ديگرش در نو بودن اين ماتريال و مفهومی بود که در اين کارها به کار می برد و فکر می کنم گرچه خيلی کار نمی کرد ولی هميشه اين وسوسه را داشت که فکرش جديد باشد و کارش جديد باشد و به همين دليل هم هيچوقت کارش شبيه کسی نبود. مشخصه خودش بود.

نمونه های اينها از لحاظ موادی که به کار می برد و افکاری که در آن ها بازتاب پيدا می کرد، چه بود؟

به طور کلی موضوعی که آشور بانيپال با آن کار می کرد چه در نوشته ها و تئاترش و کارهای تجسمی سه موضوع بود. يکی اش سياست بود، يکی اش مذهب بود و ديگری سکس. ماتريال هايی که به کار می برد ماتريال های کاملا روزمره ای بود که می توانست ازش استفاده کند. 

برای مثال اگر شما می رفتيد توی اتاقش بعد از فوتش می ديديد مقدار زيادی پوست پرتقال آنجا بوده و پوست موز که آنها را می گذاشته خشک می شده و رنگ می کرده و ترکيب های جالبی از آنها به دست می آورد.

شما بيشتر با دوره فعاليتش در نيويورک وقتی مهاجرت کرد، آشنا بوديد. چه فعاليت هايی از او ديديد و بيشتر چه جور کارهايی می کرد و چه ميزان از کارش صرف کارهای تجسمی می شد و چه مقدارش صرف نمايش و ترجمه و کارهای ديگر؟

همه اين ها را با هم انجام می داد. منتها من شيفته نوشته هايش و بازيش و کارگردانی اش بودم. بيشتر کارهايش را از سال های هشتاد (ميلادی) به بعد می ديدم. در ايران هم با او آشنا شدم. در ايران در يک موقعيت های استثنايی قبل از انقلاب آشنا شدم که خيلی برايم جذاب بود و نشان می داد که يک آدم استثنايی است. 

سال های هشتاد يک گروه تئاتری به وجود آورد ... که نوشته ها و تئاتر خودش را انجام می داد با چند تا بازيگر زن و مرد که با او کار می کردند. به طور مرتب می نوشت، به طور مرتب اين تئاترها در تئاتر «آف آف برادوی» تئاترهای تجربی نيويورک انجام می شد و هميشه يک عده دنبالش می رفتند. به دليل خاص بودن کارش، موضوع کارش، به دليل بازی خودش و گفته های خودش را گفتن که خيلی با احساس و شدت زيادی اين کار را انجام می داد. 

در نيويورک يک تئاتر برادوی هست و تئاتر بعدی آف برادوی است و تئاتر بعدی که کاملا تجربی است و نو و آوانگارد است آف آف برادوی است که در آنجا شما تمام تجربه های جديد غيرمتعارف روز را می توانيد انجام دهيد. بنی در اين محل است و خودش هم لذت می برد برای اينکه می توانست کاری را که می خواست انجام دهد. 

آیا آشور بانیپال همان قدر که در ايران بحث برانگيز بود و کارهای غيرمتعارف می کرد در آمريکا هم بحث برانگيز بود؟ يا اينکه به خاطر اين که در آمريکا اين کارها بديع جا افتاده و اين نوع زير سئوال بردن های مذهب و جنسيت و سياست معمول است، در نيويورک چندان بحث برانگيز نبود؟

درست می گوييد ولی در عين حال فراموش نکنيد اجرايی که انجام می داد و نوع نوشته ای که داشت، مسئله عمده آن می شد و در واقع هنرش آن می شد. نه فقط موضوعش که جنسيت و غيره و غيره باشد. و آن بخش مورد توجه قرار می گرفت و مورد بحث قرار می گرفت. نقدهای زيادی هم برايش در نيويورک تايمز و جاهای ديگر چاپ می شد. 

                                              ***
و سرانجام ناقد آشنا به کارهای آشور بانيپال بابلا، هادی هزاوه ای، در نيويورک، عضو توامان انجمن بين المللی منتقدين هنر و گروه آموزش هنر، دو نهاد وابسته به يونسکو.

هادی هزاوه ای: برای کسی که مدتها در ايران در آن فضا به شدت فعال بود، از سه کارگردان برجسته ای که ما داشتيم در آن سال ها، بيژن مفيد و آربی آوانسيان، آشور بانيپال از همه باجرات تر و پيشروتر بود. 

البته در نيويورک گروه هايی را تشکيل داد و نه تنها در کار تئاتر بلکه در هنرهای تجسمی هم کارهايی می کرد ولی بازده کارهايش به آن صورتی که می توانست در ايران آموزنده باشد و قابل استفاده دانشجويان و افرادی که در زمينه هنرهای تجسمی و تئاتر فعاليت دارند باشد، مسلما نبود؛ برای اين که نيويورک دريايی است که تمام اين فعاليت ها به صورت آوانگارد و پيشرو در همه رشته ها فعاليت صورت می گيرد ولی آشور بانيپال آن آوانگارديسمی که در ايران می توانست به وجود بياورد، در اينجا برايش مهيا نبود. 

بايد فکر کرد که آيا واقعا ما امکان اين را داريم که از يکی از اقليت های خيلی باستانی مملکت مان کسی بيايد در دانشگاه بيروت تحصيل کند و به زبان های مختلف وارد شود، اشعار شکسپير و شعرای خودمان را از حفظ داشته باشد، دو مرتبه اين به وجود بيايد و بيايد چنين فعاليت های بکند و يک چنين نوآوری هايی کند يا نه. 

با تنگ نظری و با ايجاد محدوديت و محدوديت آزادی برای هنرمندان، يک چنين فاجعه هايی به وجود می آيد که کسانی که می توانند شکوفايی هنر مملکت را بازتر کنند، مجبور به مهاجرت می شوند و به اين ترتيب يکی از بهترين سرمايه های فرهنگی مملکت اين طوری بر باد می رود. 

من چون مراوده ای داشتم با ايشان در نيويورک و می ديدم که با آمدن ايشان از ايران، ما يکی از نوابغ را از دست داديم. بالاخره زندگی خودش را ادامه داد و توانست آن طور که می خواست زندگی کند و من هميشه افسوس می خوردم که چرا دانشجويان ما در ايران، چرا بزرگان هنری تئاتر ما نمی توانند از صحبت های ايشان و از کاراکتر ايشان و کارهايی که ايشان می کند استفاده کنند. اين افسوس من بوده و هنوز هم هست.»

آشور بانيپال بابلا که در همه وجود قومی، مذهبی و فلسفی سياسی و گرايش جنسی در زادگاه و مهاجرت در اقليت بود، هنگام مرگ ۶۶ سال داشت.


از رادیو زمانه ۱۳۹۰/۰۱/۲۱ 
http://www.google.de/imgres?imgurl=http%3A%2F%2Fgdb.rferl.org%2F644FC4AD-471E-4814-ACC1-5292BD07FD40_mw800.jpg&imgrefurl=http%3A%2F%2Fwww.radiofarda.com%2Fcontent%2Ff4_ashur_banipal_artist_rebellion_iran%2F3552560.html&h=556&w=800&tbnid=IC9F1mjQEaYdjM%3A&zoom=1&docid=y-vPPPhyXcugbM&ei=Vp1ZVYzjC4mpsgGr24HYAQ&tbm=isch&iact=rc&uact=3&dur=3203&page=1&start=0&ndsp=34&ved=0CCcQrQMwAg
| (نظر دهيد)

در مورد اين مطلب نظر دهيد

آرشيو