107#متفاوت



فرزاد جاسمي

(خاطره‌ها 4)

_ خير باشه! كجا ميري؟

_ اگه خدا بخواد, ميرم دهدارون.

_ ميري تعزيه تماشا كني؟

بعداز ظهر عاشورا, سپاهيان يزيد به فرماندهي عمر ابن سعد وقاص پس از به آتش كشيدن چادرهاي بر افراشته‌ي امام, تصميم مي‌گيرند كه پيكر شهداي كربلا را لگد مال سم ستوران كنند و بر آنان به تازند.

زينب خواهر امام و قافله سالار كاروان شهيدان, درمانده و ناراحت روي به هرسوي مي‌كند تا به هر طريق ممكن جلوي اين جنايت بزرگ را بگيرد و سپاهيان كفر را در راه رسيدن به اين آرزو ناكام نمايد.

در اين لحظات حساسِ سرنوشت ساز كه انسان بدنبال گشوده شدن دريچه‌اي از غيب و رسيدن امدادي غيبي بسر مي‌برد, فِضِه كنيز زينب سر مي‌رسد و به اوخبر مي‌دهد كه روز گذشته, بر حسب تصادف از خيمه گاه دور شده و شيري وحشي را در كنار نهر علقمه ديده است.

زينب گريان و بر سر زنان از فضه مي‌خواهد تا هر چه سريعتر به خدمت شير برسد و ضمن تشريح فاجعه‌اي كه در راه است, از او بخواهد كه بدون فوت وقت, خودش را به ميدان قتلگاه برساند و ضمن ياري رساندن به دختر امير عرب از اين فاجعه‌ي هول انگيز و ضد بشري جلوگيري نمايد.

اينك ما در روستاي دهداران سفلي واقع در بخش «شبانكاره», در كنار جاده‌ي اصلي برازجان به بندر گناوه هستيم. روستايي كه هر ساله در رقابت با دهداران عليا و ساير روستاهاي همجوار, دست به ابتكاري تازه مي‌زند و در زمينه‌ي هنر نمايشي خلاقيت و شگفتي تازه‌اي مي‌آفريند. روستا در فاصله‌ي چهارصد متري جاده قرار دارد. در فاصله‌ي بين جاده و روستا, يك قهوه‌خانه‌ي فكسني با ديوارهاي گلي و زمين خرمن، جا قرار گرفته است.

در حاشيه ي روستا نخلستاني كوچك و چاه‌هاي آبي واقع شده اند كه روستائيان گوسفندان و ساير احشام خود را بوسيله‌ي آنها آب مي‌دهند!

بعد از ظهر عاشوراست. عده‌ي زيادي از زنان و مردان و كودكان به تماشاي تعزيه ايستاده‌اند. در ميدان خرمن جا هنگامه‌اي برپاست. خيمه و خرگاه امام حسين در حال سوختن است. زينب، گريان و هراسان به هر طرف مي‌دود و شيون كنان و بر سر زنان اطفال خردسال و زناني كه خود را در چادر و عبا پيچيده‌اند و توان حركت ندارند را از ميان شعله‌هاي آتش بيرون مي‌كشد و به كناري مي‌برد. زنان گريه مي‌كنند و كودكان وحشت زده به دست و پاي زينب مي‌پيچند و او را بياري مي‌طلبند.

سپاهيان يزيد به فرماندهي ابن سعد در حال شادي و دست افشاني هستند. طبق قرار از پيش تعيين شده, شير در ميان نخلستان است و آمدن فضه را لحظه شماري مي‌كند. سري به نخلستان مي‌زنيم! شير, با ابهت تمام و يال و كوپالي برافراشته و براق در گوشه‌اي نشسته و فارغ‌بال به سيگار خود پك مي‌زند. دسته‌اي از سگان آبادي وارد نخلستان مي‌شوند!

- اين ديگر چه موجودي است!؟

سگها به خاطر نمي‌آورند كه چنين موجود عجيب و غريبي را تا كنون ديده باشند! آهسته و با احتياط به آن نزديك مي‌شوند. شير با ديدن دسته‌ي سگان به وحشت و هراس مي‌افتد! سگ‌ها نزديك و نزديكتر مي‌شوند. به همديگر نگاه مي‌كنند! نه، بخاطر نمي‌آورند. بسويش هجوم مي‌برند. شير مي‌غرد. سگ‌ها جري‌تر مي‌شوند و با خشم, چنگ و دندان نشان مي‌دهند. تلاشي مذبوحانه و نابرابر از جانب شير آغاز مي‌شود تا خود را از اين مخمصه نجات دهد. تلاش بيفايده است و سگان مصمم‌اند كه اين موجود ناشناخته را از حريم اجدادي خود بيرون برانند. شير بر اساس طبيعت و خلق و خوي انساني خود دست به سنگ مي‌برد. سنگ پراني از جانب شيرآغاز مي‌شود. سگها بيشتر به خشم مي‌آيند و شديدتر از پيش دست به هجوم مي‌زنند. مقاومت و پايداري بي‌فايده است. شير عقب نشيني تاكتيكي خود را آغاز مي‌كند. در حال عقب نشيني و سنگ پراني بسوي سگ‌ها, از نخلستان خارج و به محوطه‌ي چاه‌هاي آب ميرسد. فاجعه در راه است. شير ترسيده و هراسان در يكي از چاه‌ها ته نگون مي‌شود و لحظاتي بعد, سگ‌ها بدنبال كارشان مي‌روند.

در ميانه‌ي ميدانِ خرمن جا, هنگامه همچنان برپاست. زينب به اينسوي و آنسوي مي‌دود. خدا و جدش را بياري مي‌طلبد. دست بدامان پدر بزرگوارش مي‌شود كه در فاصله‌اي نه چندان دور, در خاك نجف آرميده است. فضه آهسته و آرام خود را به بي‌بي ميرساند و با صدايي دو رگه و مردانه مشاهدات روز قبل خود را شرح مي‌دهد. زينب پيام خود را مي‌دهد و فضه را بدنبال شير روانه مي‌كند.

فضه با قدم‌هايي تند و شتابان براه مي‌افتد. وارد نخلستان مي‌شود. از شير اثري نيست! تمام گوشه و زوايا را زير پا مي‌گذارد. تلاشي بيهوده و بي‌فرجام. نااميد و دل‌واپس راه بازگشت به سوي ميدان را در پيش مي‌گيرد. آبرو ريزي ببار آمده و تعزيه بي‌سر انجام مانده است. صداي ناله‌اي بگوشش مي‌رسد! گوش تيز مي‌كند و چشم مي‌گرداند. صداي ناله از يكي از چاههاي آب بلند است. خود را به بالاي چاه مي‌رساند. در درون چاه خون موج مي‌زند و شير زبان بسته در خون شناور است. پا بفرار مي‌گذارد. نفس زنان و هن هن كنان خود را به ميدان مي‌رساند. به زينب نزديك مي‌شود. سر به كنار گوشش مي‌برد. زينب بر او مي‌خروشد.

_ چه مرگته؟ بلند بگو همه بشنوند!

چه بگويد؟ غرش دوم زينب, او را بر جاي خود مي‌نشاند. چاره‌اي نيست. هر چه بادا باد. خود را جمع و جور مي‌كند. نفسي عميق ميكشد و با صدايي بلند و حزين مي‌خواند.

فغان بي بي, اسد در چاه نگون شد ز زخم معقدش چاه پر ز خون شد

 

 

| (نظر دهيد) 8 نظر داده شده

آرشيو