تاتر در رسانه ها



توسط امير مصدق کاتوزيان 

هنوز سيزده بدر امسال نرسيده، آشور بانيپال بابلا، کارگردان و استاد رشته نمايش، طراح، دست اندرکار هنرهای تجسمی و مترجم در نيويورک به علت ناراحتی های ناشی از بيماری قلبی درگذشت. 

آشور بانيپال بابلا، متولد سال ۱۳۲۳ در تهران و پرورده مکتب کليسای کالوينی مشايخی آشوريان بود. عشق و علاقه اش به مسيحيت زمينه ای شد برای تحصيل فلسفه و دين در دانشگاه آمريکايی بيروت و سپس دريافت فوق ليسانس از مدرسه الهيات خاور نزديک از لبنان. اما علاقه به نمايش بر تمايل به پوشيدن جامه کشيشان چربيد. چندی پس از بازگشت به تهران آشور بانيپال بابلا با بنياد گذاشتن گروه تئاتر اهرمن به نماد کارگردانان پيشرو ايران بدل شد. 



در کنار آربی آوانسيان، ايرج انور و اسماعيل خلج به ترتيب سرپرست گروه های بازيگران شهر، تئاتر تجربی و تئاتر کوچه، آشور بانيپال بابلا و تئاتر اهرمن با دو مشخصه بارز متمايز می شد. 

يکی درگير کردن تماشاگر در نمايش. مثلا از راه خوش و بش و گفت و گو و ارتباط متقابل و ديگری بی تابی در برابر محافظه کاری های سياسی، مذهبی و جنسيتی. و اين دومی بود که هم نمايش های او را در تهران و جشن های سالانه هنر شيراز بحث برانگيز می کرد و هم کارهای ديگر او را. به ويژه نمايش عکس های برهنه و برهنگی های او در گالری ثريای تهران در سال ۱۳۵۶ که با برآشفتن متدينان، برچيده شدن نمايشگاه و دادگاهی شدن وی همراه شد. 

همين روحيه سرکش و طغيان متقابل سرانجام سبب شد آشور بانيپال بابلا پس از انقلاب و در آغاز دهه ۸۰ میلادی از بيم جان پنهانی از ايران بگريزد و اول در دانشگاه جنوب کاليفرنيا در لس آنجلس و پس از مدتی کوتاه در دانشگاه نيويورک و کالج های بارد و بارنارد در همين شهر به تدريس بپردازد. 

در برنامه اين هفته «پيک فرهنگ» با يک عضو گروه اهرمن، يک تماشاگر و مونس، يک دوست نقاش و يک ناقد آشنا با آشور بانيپال بابلا همراه می شويم تا با اين هنرمند فقيد ايرانی آشناتر شويم. 

اول پای صحبت ميترا قمصری، عضو گروه تئاتر اهرمن می نشينيم که در چهل سال گذشته دوست و آشنای آشور بانيپال بابلا هم بوده است. 

ميترا قمصری: بانيپال از نظر من يک انسان واقعی بود با يک اخلاق واقعی و پر از عشق به دنيا و شکر گزار نسبت به هر شرايطی که داشت. خيلی سختی کشيد. چه در ايران و چه در اينجا. ولی هيچ وقت کسی از او ابراز درد و ناراحتی نمی شنيد. حتی تا آخرين لحظه ای که نفس می کشيد.

تا آخرين لحظه هم می خواست که به قوانين خودش احترام گذاشته شود و هر کاری که می خواهيم بکنيم وقتی خودش هنوز عاجز بود و نمی توانست کنترل کند، ولی می خواست آدمی در کنارش باشد که خواست او و ذهن او را بخواند، حرکت های او را بخواند و آن را انجام دهد. 

خوشبختانه تا آخرين لحظه توانستيم اين کار را بکنيم، چه من و چه چند تا از دوستان خيلی نزديک به او. همين الان که دارم با شما صحبت می کنم دارم به اين فکر می کنم که اميدوارم باز اين يک کاری باشد که او خودش خواسته، يعنی خودش خواسته من با شما صحبت کنم، خودش خواسته باشد که من اين چيزها را در موردش بگويم. شايد ۹۰ درصد خيالم راحت باشد به دليل اين که خوب می شناختمش برای اين که چهل سال سابقه زندگی و کار با هم داشتيم و من کاملا به او اعتقاد، اعتماد و احترام داشتم. چه در کار و چه در زندگی. 

در اين چهار دهه به چه نتيجه ای رسيديد از ويژگی منحصر به فرد ريشه های فلسفی و اخلاقی هنر آوانگارد آشور بانيپال بابلا؟

بانيپال در نقاشی اش، در نوشته هايش، يک نوآوری حتی در تئاتر آوانگارد داشت. در واقع آن تئاتر سنتی اروپا و يا نمايش ارسطويی که تمام قواعد زمان و مکان و اينها بايد مشخص می شد و تماشاچی يک طرف، نمايش يک طرف، نويسنده يک طرف، کارگردان يک طرف، هنرپيشه يک طرف... هر کدام جای خودشان را داشته باشند او همه اينها را می خواست بشکند. 

آشور بانيپال بابلا روز ۳۱ مارس در سن ۶۶ سالگی در نيويورک درگذشت 
يک عصيان در کارهايش وجود داشت و سدهای اخلاقی متعارف نه سدهای اخلاقی واقعی، تمام قواعد و سدهای اخلاقی متعارف دروغی که وجود داشته و هنوز هم دارد متاسفانه با اينها می جنگيد. اين عصيانی که هميشه در کارش و رفتارش داشت، به اين دليل بود. به اين دليل نبود که ضد اخلاق بود و يا آدم عصيانگری بود. اين عصيان را داشت نسبت به ديدش به تمام اين دروغ ها.

نظرتان درباره نمايشگاه عکس های برهنه ای که سال ۱۳۵۶ در گالری ثريای تهران برگزار شد چه بود؟ با آن پيامدهايی که داشت؟ چه چيزی را به خاطر می آوريد؟

شخصا من نمی گويم که اشتباه بود. من فکر می کنم که زود بود در آن جامعه. درست است که خيلی داشت به سرعت پيش می رفت و ذهن ها به سرعت داشت باز می شد، ولی هنوز يک کمی زود بود. ولی خودش اصلا مشکلی نداشت. با اين که ظاهرا می خواستند دادگاهی اش کنند، زمان شاه بود که اين اتفاق افتاد، اين اصلا تمرکزی رويش اتفاق نيافتاد و خودش حل شد و رفت. تمام شد.

حاصل جمع واکنش ها به تابوشکنی های آشور بانيپال چه بود؟

بررسی هايی که می شد نسبت به عصيانی که بانيپال نشان می داد نسبت به کارش متفاوت بود. برای اينکه کمتر می توانستند بفهمند، کمتر آدم ها اين جرات را دارند که بتوانند از قواعد اخلاقی و کاری و زندگی متعارف پايشان را فراتر بگذارند. بانيپال اين شجاعت را داشت. خوشبختانه آدم هايی را هم که پيدا کرده بود دورش و توانستند با هم کمک کنند و اين ها را القاء کنند به دنيا، اين شجاعت را داشتند. اين زمينه را کمک می کردند مثل بيژن صفاری که هميشه بت بود برای آشور بانيپال، جزو انگشت شمار آدم هايی بود که بانيپال کاملا به او اعتماد داشت و می پرستيد.

خانم ميترا قمصری، کمی هم از اعضای گروه تئاتر اهرمن آشور بانيپال بگوييد و حاصل تجارب مشترک تان. 

اول که اين گروه شروع شد، گروه اهرمن در کارگاه نمايش درست شد، شهره آغداشلو بود، من بودم، عزيز چيتايی و محمود صحتی بودند و بعد مهوش افشارپناه ملحق شد به ما و بعد يک دوره ای عزيز چيتايی رفت، محمود صحتی رفت و بعد شهره آغداشلو رفت، آتيلا پسيانی آمد، شاهرخ غياثی آمد، اسماعيل پوررضا و اينها تا آخرين لحظه بودند. 

يک گروه به عنوان مهمان درست کرده بود در کنار که وقتی هنرپيشه های بيشتری لازم بود، از آنها استفاده می شد که يکی اش هم فاطمه نقوی که همسر آتيلا بود که اين اواخر به ما ملحق شده بود. ولی بقيه هم بودند.

بسيار گروه قشنگ و زيبايی بود و همه اين آدم ها خيلی خوب آشور بانيپال بابلا را فهميده بودند و ديگر هيچ توضيحی در موقع کار احتياج نداشتيم. از وجود خود ما يک تمی را می داد و خودمان اين ها را خلق می کرديم و نمايش ساخته می شد. توی اين نمايش بعد تماشاچی هم داخل می شد. هميشه می خواست که تماشاچی با ما باشد. اين نبود که ما فقط برای او اجرا می کنيم. او با ما وجود داشت. 

پوستر «نشان گرگ» از آشوربانیپال بابلا


به همين دليل گاهی پيش می آمد که يک يا دو تماشاچی داشتيم ولی آن کافی بود برای اين که آن تماشاچی بود که می فهميد پانيپال چه می خواهد و می فهميد که ما خواستمان را چطوری داريم نشان می دهيم. اين کاری بود که بانيپال می کرد و معمولا کمتر حتی در تئاتر مدرن هم اين اتفاق می افتاد که اين سدها برداشته شود. 

در دوره مهاجرت آشور بانيپال به آمريکا، شما که در نيويورک بوديد شاهد چه نوع کارهای نمايشی و دانشگاهی او بوديد؟

متاسفانه در ايران فکر می کنند که بانيپال بعد از اين که از ايران آمد، متوقف شد. اين طور نبود. بانيپال آن چه را که در ايران بود گذاشت توی يک صندوق و درش را قفل کرد و اينجا شروع کرد دوباره. دانشجوها هم خيلی دوستش داشتند. خيلی هم ازش چيز ياد می گرفتند. 

در آمريکا وقتی مادری زنگ زد آنجا و گفت فقط بگذاريد گوشی را جلوی گوشش که من بگويم اين چه زندگی است که به بچه من داد. بچه من را به من پس داد. به بچه من زندگی داد، معنی داد. خيلی از اين نمونه ها بودند. البته اين يکی از شاگردان تئاتری اش بود. 

نگاه آشور بانيپال تا آنجا که شما شاهدش بوديد به مذهب چگونه بود؟

آدم بسيار مذهبی بود. مسيح را دوست داشت. ولی نه آن مسيحی که در کتاب با اصول و قاعده می رود و به همين دليل هم هيچ گونه مراسم مذهبی نخواسته. حتی تصميم گرفت بدن خودش را بدهد به دانشگاه که رويش مطالعه شود. حتی يک روز من با خنده به اش می گفتم اصلا چرا راجع به اين حرف ها حرف می زنی و اينها... بدن تو چی دارد؟ همه چی اش دارد داغون می شود! 

می گفت می دانم ولی همين داغون شدنش ممکن است به يک عالمه دانشجويان پزشکی کمک کند. می گفتيم خوب وقتی چنين چيزی را می گويی و مراسم نمی خواهی و هيچ نمی خواهی يعنی تو می گويی ما خودمان چه کار کنيم؟ اگر دلمان گرفته... گفت خودتان با خودتان هر کاری دلتان می خواهد بکنيد. از نظر مالی هم اگر کاری می خواهيد بکنيد هر چه دلتان می خواهد بدهيد به بی خانمان ها.

گفتيد در لحظات آخر زندگی هم شما در کنار آشور بانيپال بوديد. چگونه گذشت اين لحظات؟

با يک کلمه فارسی «آب»، بانيپال دنيا را ترک کرد. معنايی از لغات فارسی می دانست که ما ها نمی دانستيم. يعنی آن طور غور می کرد. عاشق حافظ بود. عاشق مولانا بود. آخرين روزی که زنده بود، بانيپالی که تمام زندگی اش اينجا بود و انگليسی می نوشت و انگليسی حرف می زد، به فارسی نوشت آب، روی هوا با انگشت، و سرش را آن طرف کرد و خوابيد و چند ساعت بعدش هم تمام شد. 

در آخرين لحظه اين ارتباط را هنوز داشت با زبان فارسی و فارسی نوشتن و با ايران که حالت عصيان و تهاجمی به ايران داشت، ولی تمام وجودش عشق به ايران بود. عاشق مردم ايران بود. در سن شصت و هفت هشت سالگی خيلی زود بود که بانيپال بخواهد برود. خودش هم باور نمی کرد.

                                                ***
ميهمان بعدی پيک فرهنگ اين هفته ثريا شايسته است. از تماشاگران تئاتر اهرمن و ديگر نمايش ها و کارهای آشور بانيپال بابلا و دوست بسيار نزديک او. 

ثريا شايسته: آشور يکی از آرتيست های ما بود که با اين که آمده بود به يک جای جديد و زبان و فرهنگ جديد، خيلی زود خودش را آداپت کرد و نمايشنامه هايی که نوشت در طول اين سی سال گذشته و در نيويورک اجرا کرد، تاثير بسيار زيادی در تئاتر آوانگارد نيويورک گذاشت. 

چيزی که من راجع به او دوست داشتم اين بود که هيچ وقت از کار کردن دست برنداشت. چه نقاشی، چه نمايشنامه نويسی. هفته پيش که به خانه شان رفته بوديم که کارهايشان را بسته بندی کنيم دو تا جعبه بزرگ از نمايشنامه و داستان کوتاه که شروع کرده بودند و ناتمام بود و چقدر کارهای نقاشی ناتمام. 

انرژی که برای کار داشت هميشه مرا مجذوب او می کرد. من به عنوان يک تماشاگر هميشه می ديدم که او دوست داشت تماشاگرش با او ارتباط برقرار کند. برايش يک نوع بده بستان بود آن چيزی که او می داد به تماشاگر و تماشاگر به اش می داد. قدرتی که بنی با زبان داشت به خصوص زبان انگليسی که بی نظير بود او را يکتا می کرد در کار نوشتنش و در کار نمايشنامه هايش و تو ديگر مجذوب می شدی و می نشستی گوش می کردی.

يک نمونه از کارهايی که بيشتر در جايگاه تماشاگر روی شما اثر گذاشت را می توانيد ذکر کنيد که چه خاطره ای ازش داريد؟

نمايشنامه هايی که در ايران کار کرد معلوم است که روی من تاثير بيشتری کرد برای اين که زبان خودم بود و فرهنگ خودم. ولی از کارهايی که اينجا کرد به خصوص کارهای اخيرش که نمايش تک نفره بود و بيشتر راجع به خودش و زندگی اش بود، تاثيری که خانه بروکلين رويش داشت و همسايه هايش در بروکلين داشتند خيلی برای من زيبا بودند. 

چرا مرگ او برای اطرافيان و دوستانش غيرمترقبه بود؟

بانی هنوز خيلی حرف داشت که بگويد. هنوز خيلی کارها می توانست انجام دهد. هنوز پر از زندگی بود. يعنی روز اول ژانويه، آخرين روزی بود که من با بنی به عنوان يک آدمی که روی پايش می توانست بنشيند و سالم باشد برخورد کردم و رفتم چپکوا با هم رفتيم شيرينی خورديم يک جايی و نشستم به حرفهايش گوش کردم ديدم که لوله اکسيژن بهش وصل بود و هنوز چقدر کار داشت، چقدر حرف داشت برای گفتن. 

بنی خيلی جوان بود برای اين که برود. عملی که داشت اصلا عملی است که خيلی ها به سلامت انجام داده اند. برای همين خيلی حيف بود. واقعا حيف بود. 

                                              ***
و حالا به سراغ يکی از دوستان نقاش آشور بانيپال بابلا می رويم. نيکزاد نجومی، مقيم نيويورک. 

نيکزاد نجومی: وجه مشخصه کارهای تجسمی اش مثل کارهای ديگرش در نو بودن اين ماتريال و مفهومی بود که در اين کارها به کار می برد و فکر می کنم گرچه خيلی کار نمی کرد ولی هميشه اين وسوسه را داشت که فکرش جديد باشد و کارش جديد باشد و به همين دليل هم هيچوقت کارش شبيه کسی نبود. مشخصه خودش بود.

نمونه های اينها از لحاظ موادی که به کار می برد و افکاری که در آن ها بازتاب پيدا می کرد، چه بود؟

به طور کلی موضوعی که آشور بانيپال با آن کار می کرد چه در نوشته ها و تئاترش و کارهای تجسمی سه موضوع بود. يکی اش سياست بود، يکی اش مذهب بود و ديگری سکس. ماتريال هايی که به کار می برد ماتريال های کاملا روزمره ای بود که می توانست ازش استفاده کند. 

برای مثال اگر شما می رفتيد توی اتاقش بعد از فوتش می ديديد مقدار زيادی پوست پرتقال آنجا بوده و پوست موز که آنها را می گذاشته خشک می شده و رنگ می کرده و ترکيب های جالبی از آنها به دست می آورد.

شما بيشتر با دوره فعاليتش در نيويورک وقتی مهاجرت کرد، آشنا بوديد. چه فعاليت هايی از او ديديد و بيشتر چه جور کارهايی می کرد و چه ميزان از کارش صرف کارهای تجسمی می شد و چه مقدارش صرف نمايش و ترجمه و کارهای ديگر؟

همه اين ها را با هم انجام می داد. منتها من شيفته نوشته هايش و بازيش و کارگردانی اش بودم. بيشتر کارهايش را از سال های هشتاد (ميلادی) به بعد می ديدم. در ايران هم با او آشنا شدم. در ايران در يک موقعيت های استثنايی قبل از انقلاب آشنا شدم که خيلی برايم جذاب بود و نشان می داد که يک آدم استثنايی است. 

سال های هشتاد يک گروه تئاتری به وجود آورد ... که نوشته ها و تئاتر خودش را انجام می داد با چند تا بازيگر زن و مرد که با او کار می کردند. به طور مرتب می نوشت، به طور مرتب اين تئاترها در تئاتر «آف آف برادوی» تئاترهای تجربی نيويورک انجام می شد و هميشه يک عده دنبالش می رفتند. به دليل خاص بودن کارش، موضوع کارش، به دليل بازی خودش و گفته های خودش را گفتن که خيلی با احساس و شدت زيادی اين کار را انجام می داد. 

در نيويورک يک تئاتر برادوی هست و تئاتر بعدی آف برادوی است و تئاتر بعدی که کاملا تجربی است و نو و آوانگارد است آف آف برادوی است که در آنجا شما تمام تجربه های جديد غيرمتعارف روز را می توانيد انجام دهيد. بنی در اين محل است و خودش هم لذت می برد برای اينکه می توانست کاری را که می خواست انجام دهد. 

آیا آشور بانیپال همان قدر که در ايران بحث برانگيز بود و کارهای غيرمتعارف می کرد در آمريکا هم بحث برانگيز بود؟ يا اينکه به خاطر اين که در آمريکا اين کارها بديع جا افتاده و اين نوع زير سئوال بردن های مذهب و جنسيت و سياست معمول است، در نيويورک چندان بحث برانگيز نبود؟

درست می گوييد ولی در عين حال فراموش نکنيد اجرايی که انجام می داد و نوع نوشته ای که داشت، مسئله عمده آن می شد و در واقع هنرش آن می شد. نه فقط موضوعش که جنسيت و غيره و غيره باشد. و آن بخش مورد توجه قرار می گرفت و مورد بحث قرار می گرفت. نقدهای زيادی هم برايش در نيويورک تايمز و جاهای ديگر چاپ می شد. 

                                              ***
و سرانجام ناقد آشنا به کارهای آشور بانيپال بابلا، هادی هزاوه ای، در نيويورک، عضو توامان انجمن بين المللی منتقدين هنر و گروه آموزش هنر، دو نهاد وابسته به يونسکو.

هادی هزاوه ای: برای کسی که مدتها در ايران در آن فضا به شدت فعال بود، از سه کارگردان برجسته ای که ما داشتيم در آن سال ها، بيژن مفيد و آربی آوانسيان، آشور بانيپال از همه باجرات تر و پيشروتر بود. 

البته در نيويورک گروه هايی را تشکيل داد و نه تنها در کار تئاتر بلکه در هنرهای تجسمی هم کارهايی می کرد ولی بازده کارهايش به آن صورتی که می توانست در ايران آموزنده باشد و قابل استفاده دانشجويان و افرادی که در زمينه هنرهای تجسمی و تئاتر فعاليت دارند باشد، مسلما نبود؛ برای اين که نيويورک دريايی است که تمام اين فعاليت ها به صورت آوانگارد و پيشرو در همه رشته ها فعاليت صورت می گيرد ولی آشور بانيپال آن آوانگارديسمی که در ايران می توانست به وجود بياورد، در اينجا برايش مهيا نبود. 

بايد فکر کرد که آيا واقعا ما امکان اين را داريم که از يکی از اقليت های خيلی باستانی مملکت مان کسی بيايد در دانشگاه بيروت تحصيل کند و به زبان های مختلف وارد شود، اشعار شکسپير و شعرای خودمان را از حفظ داشته باشد، دو مرتبه اين به وجود بيايد و بيايد چنين فعاليت های بکند و يک چنين نوآوری هايی کند يا نه. 

با تنگ نظری و با ايجاد محدوديت و محدوديت آزادی برای هنرمندان، يک چنين فاجعه هايی به وجود می آيد که کسانی که می توانند شکوفايی هنر مملکت را بازتر کنند، مجبور به مهاجرت می شوند و به اين ترتيب يکی از بهترين سرمايه های فرهنگی مملکت اين طوری بر باد می رود. 

من چون مراوده ای داشتم با ايشان در نيويورک و می ديدم که با آمدن ايشان از ايران، ما يکی از نوابغ را از دست داديم. بالاخره زندگی خودش را ادامه داد و توانست آن طور که می خواست زندگی کند و من هميشه افسوس می خوردم که چرا دانشجويان ما در ايران، چرا بزرگان هنری تئاتر ما نمی توانند از صحبت های ايشان و از کاراکتر ايشان و کارهايی که ايشان می کند استفاده کنند. اين افسوس من بوده و هنوز هم هست.»

آشور بانيپال بابلا که در همه وجود قومی، مذهبی و فلسفی سياسی و گرايش جنسی در زادگاه و مهاجرت در اقليت بود، هنگام مرگ ۶۶ سال داشت.


از رادیو زمانه ۱۳۹۰/۰۱/۲۱ 
http://www.google.de/imgres?imgurl=http%3A%2F%2Fgdb.rferl.org%2F644FC4AD-471E-4814-ACC1-5292BD07FD40_mw800.jpg&imgrefurl=http%3A%2F%2Fwww.radiofarda.com%2Fcontent%2Ff4_ashur_banipal_artist_rebellion_iran%2F3552560.html&h=556&w=800&tbnid=IC9F1mjQEaYdjM%3A&zoom=1&docid=y-vPPPhyXcugbM&ei=Vp1ZVYzjC4mpsgGr24HYAQ&tbm=isch&iact=rc&uact=3&dur=3203&page=1&start=0&ndsp=34&ved=0CCcQrQMwAg
| (نظر دهيد)

 پروانه سلطانی
   
11026148_10152765294431903_4109804637952445616_n.jpg
19 اسفند 1390

من همواره در کنار کسانی هستم که هیچ چیز ندارند، کسانی که حتی  هیچ هم از آنها  دریغ شده است.

فدریکو گارسیا لورکا

نقدی بر نمایش  خانه برنارد آلبا

نویسنده: فدریکو گارسیا لورکا

کارگردان: بیژن شیبانی
طراح صحنه: بانی کریستی

بازیگران: شهره آغداشلو، جین برتیش، پندورا کولین، جاسمین دانیل و ......

محل نمایش تئاتر المدیا، لندن ۱۹ ژانویه تا ۱۰ مارچ ۲۰۱۲

فدریکو گارسیا لورکا یکی از مشهورترین شاعران و نمایش نامه نویسان جهان است، لورکا محبوبیتش را با انتشار ترانه های کولیها، نمایشنامه هایش و مهمتر از همه زندگی پرشورش به دست آورد. خانه برنارد آلبا آخرین کار نمایشی لورکا بود که به دلیل مرگ دلخراش لورکا در ۳۸ سالگی در زمان حیاتش به روی صنه نیامد.

عمده آثار نمایشی لورکا برگرفته از مشاهدات او  از زندگیش  بود و بارها آثار او به عنوان نمایشهایی بر ضد اخلاق جامعه محکوم و مورد حمله قرار گرفت. دنیای زنان در جامعه مردسالار و قدرت جادویی عشق  جلوه درخشانی در آثار نمایشی لورکا دارند نمایشنامه هایی چون ماریانا پینه دا، همسر گیج کفاش که بازگو کننده ازدواج مردان پیر با دختران جوانی است که به خاطر هر نوع فقری تن به ازدواج با این مردان میدهند،
عروسی خون، یرما و خانه برنارد آلبا از جمله این آثار میباشند. 

 محور اصلی قصه در بسیاری از نمایشهای لورکا  عمدتا بر روی زندگی زنان میچرخدو در واقع میتوان گفت نمایشهای لورکا  نمایش آوای زنان ستم دیده است. زنانی  که جامعه از آنان  میخواهد که عشقشان را در پستوی خانه هایشان پنهان کنند.
به طور مثال شخصیت یرماصدای فریاد  یرما  علیه دنیای مرد سالار ی است که عشق را به رسمیت نمیشناسد.  درد یرما درد میلیون ها زن دنیا است . اما هنگامی که تراژدی یرما به صحنه رفت، روزنامه های مخالف، نمایش یرما را به عنوان اثری ضد اخلاق جامعه  محکوم کردند. ولی لورکا از زبان شخصیت زن نمایشش اینگونه سخن گفت :آیا تا به حال یک پرنده زنده را محکم در میان دستانت نگاه داشته ای؟ 

مرگ لورکا همچون نمایشنامه ها و شعرهایش سمبلی از عصیان انسانی بود که در مقابل نظامی  جزم اندیش قدم علم کرد و لورکا  همانطور که  در یکی از شعرهایش گفته بود:

من باز خواهم گشت
چرا که بال هایم
توان بازگشت را به من خواهند داد
11148416_1384181451911627_4319234295938348330_n.jpg
 و او با نمایشها و شعرهایش دوباره بازگشت. چرا که  پس از مرگ لورکا تا بحال بسیاری از گروههای
تئاتری دنیا هر ساله آثار او را به روی صحنه میآورند. لورکا نمایش نامه خانه برنارد آلبا را در5 سال آخر زندگی اش نوشت. این نمایش هر چند در زمان حیاتش فرصتی برای اجرا نیافت، اما  ۹ سال  پس از کشته شدن او برای اولین بار در ۱۹۴۵ در آرژانتین به روی صحنه رفت. خانه برنارد آلبا نیز  همچون دیگر کارهای لورکا بازگو کننده دوران سیاهی از زندگی زنان است که  وقتی مردان
هم در زندگیشان حضور ندارند خودشان قوانین و سنتهای  دنیای مردسالار را حتی بهتر از مردان به اجرا میگذارند. در حقیقت تراژدی خانه برنارد آلبا هم چون نمایشهای عروسی خون و یرما  تراژدی مرگ عشق و شور جوانی است.

تصویری که  لورکا در خانه برنارد آلبا از زندگی زنان ارائه میدهد، تصویری از روابط آدمها در یک روستا در اسپانیا است تصویر ی است از  جامعه ای که قرن ها سنن و قوانین دنیای مرد سالار را با خود حمل کرده، تصویری از یک دیکتاتوری کهنه و عقب مانده با همه زنجیرهایش است که در حال پوسیدگی می باشد. نمایش خانه برنارد البا در واقع فریاد اعتراض عشق و شور انسان برای زیستن است علیه جامعه ای با فرهنگی متزلزل، لنگان و منجمد.

این نمایش به نوعی تراژدی دردناک زنان در اجتماعی مرد سالار است و تصویری از حاکمانی است شبیه ایران امروز ما که امیدها و شور انسان برای زیستن  را  پایمال می کنند. و زنان جوان جامعه بیشترین  قربانیان آن هستند.

 فدریکو گارسیا لورکا در خانه برنارد آلبا از روابط برنارد آلبا و دخترانش سخن میگوید. تاثیری که این نمایش به جا میگذارد هم اندوهناک است و هم تکان دهنده. در حقیقت تصویری از دنیای زنان و عشقشان است که در میان سنتهای دست و پاگیر زندانی شده اند و لورکا بقو ل خود قصه  همان پرنده زنده ای  که او را محکم در دستانت گرفته باشی و به او اجازه پرواز ندهی را در این نمایش به نوع دیگری تکرار میکند.

***

شنبه گذشته من به دیدن این نمایش که به قولی ایرانیزه شده بود و در لندن به وسیله یک کارگردان ایرانی تبار به نام بیژن شیبانی به زبان انگلیسی به روی صحنه امده بود رفتم. 

بیژن شیبانی، هنرمندی از پدری ایرانی است که در انگلستان بزرگ شده و زبان فارسی را نمیداند اما  تلاش کرده تا با این نمایش تصویری از جامعه فعلی ایران به تماشاچی ارائه بدهد. ایرانی شده نمایش در متن آن جز در چند جمله کوتاه و استفاده از کلمه خداحافظ بعد از مجلس ترحیم شوهر برنارد آلبا و ایرانی کردن دو نام آسیه و بیژن امانی مردی که به روستا امده و همه دختران روستا را دلباخته خود کرده در جای دیگری به چشم نمیخورد. البته آوازهایی که بسیار دلنشین است و هنگام تعویض صحنه ها به گوش میرسد نیز ایرانی است. 

عکس از بی بی سی
11205552_1384181488578290_6155352795907208756_n.jpg
روزی که من به دیدن نمایش رفتم روز ی بودکه معمولا انروز در کل انگلستان رسم بر این است که تا ترها  ۲ اجرا داشته باشند، که من به دیدن اجرای ساعت دو و نیم  بعد از ظهر رفتم. سالن مملو از تماشاچیانیانی بود، که عمدتا انگلیسی  بودند. و البته دونفر از تماشاگران ایرانی هم حضورشان را با زنگهای ممتدتلفنهای  موبایلشان در سالن نمایش  اعلام کردند.

شهره آغداشلو بازیگر قدیمی تئاتر و سینمای ما در این نمایش نقش برنارد آلبا را بازی میکرد زنی که پس از مرگ شوهرش مصمم است که کلیه سنتهای مذهبی  و قوانین مرد سالار جامعه اش را حتی بهتر از شوهرش به اجرا بگذارد، از اینرو با تمام قوا کوشش میکند نقش مسلط خودش و فرامانروایی اش را به هر شکل که شده در خانه به اجرا بگذاردو این سلطه جویی حاصلی جز دروغ و فریب، ریا و سرانجام عصیان برای دخترانش به جا نمیگذارد. 

از اینکه شهره اغداشلو توانسته در سالهای غربت خودش را به عنوان یک هنرمند در سطحی جهانی  مطرح کند بسی باعث افتخار است و از اینکه  میبینیم عکس او در صفحه اول بروشور است و بر دیوار تئاتر المدیا نصب شده و نشان از آن دارد که بازیگری هالیودی از آمریکا برای بازی دعوت شده باعث افتخار همه ما ایرانیها است. به ویژه ما ایرانیانی که  که مجبور شده ایم به هر شکل که شده در سالهای طولانی غربت وجود خودمان را به عنوان انسانهایی بافرهنگ و با ارزش در غرب به اثبات برسانیم تا ما را در رده ای همانند با  دولت جنگ پرست و مرگ پرست ایران قرار ندهند.

و از آنجا که  به همه ما ایرانیان تلقین شده است که چنانچه غربیها کاری از ما را پسندیدند پس جای هیچ حرف و حدیثی نیست. (از همین رو  هنرمندان ما به ویژه در ایران همه رویایشان این است که جایزه هایی از دستان غرب بگیرند تا نانشان برای سالها در روغن بیافتد و برای سالهای طولانی  هر منتقدی را به سکوت وادار کنند.)

ولی با این وجود و همه دلایل سیاسی و فرهنگی و یا هنری که ایرانیان از دنیا جایزه میگیرند ولی باز هم دلیل نمیشود که کار خورا به خوبی و درست انجام ندهند. از اینرو به نظرم رسید تا بگویم که متاسفانه  خانم شهره آغداشلو با وجود همه تجربه بازیگری یا به دلیل ضعیف بودن کار کارگردان یا هر دلیل دیگری متاسفانه نتوانسته است بازی خوبی وتاثیر گذار از نقش ارائه بدهد، هر چند که کاراکتر برنارد آلبا زنی است در ظاهر منجمد و یک بعدی ولی بازی شهره آغداشلو بازی است در سطح، همراه با حرکاتی تکراری که عمده بازیگریش در چهره همچون بسیاری بازیگران سینما متمرکز شده است، که در همه حال حاضر نیست به هیچ وجه زیبایی اش در بازی چین و چروک بخورد و لطمه ای ببیند. حتی پس از انکه دخترش خود را میکشد، انگار که یکی از کارمندان اداره محل کارش را بدون اجازه ترک کرده است بازی سرد، در سطح و بی روح ارائه میدهد و به هیچ وجه دوگانگی بین مادر بودن و اسارت همان زن اسیر سنت را در هیچ جایی به تماشاچی القا  نمیکند، بلکه در مدت اجرا جز لحظاتی کوتاه شهره را میبینی که دیالوگهای برنارد آلبا را میگوید، نه برنارد آلبای فرتوت، وحشت زده و منجمد شده  را که اعمالش درد به دل تماشاچی میگذارد و او را خشمگین میکند، در عوض بازیگر نقش دوم نمایش  جین برتیش ( خدمتکار خانه)   کاملا بر نقش و صحنه مسلط است و بسیار طبیعی بازی میکند، ناگفته نماند برای بازیگرانی که اجبار دارند نقشی را به زبانی غیر از زبان مادری اشان اجرا کنند کار آسانی نیست، در هر حال نمایش آنطوری که لورکا نوشته تاثیر خودش را بر تماشاچی نمیگذارد."

البته از خانم شهره آغداشلو بیشتر از اینها انتظار میرفت، چرا که این محکی است در قدرت بازیگری برای بسیاری از بازیگران معروف هالیوود است که در تئاتری در لندن به روی صحنه بروند. در هر حال با آرزوی موفقیت برای بیژن شیبانی و گروهش و اینکه اگر قرار است کاری در باره کشور پدری ا ش ایران به روی صحنه ببرد، بیشتر روی تعویض و ایرانی کردن متن متمرکز شود، نه اینکه با استفاده از اسم لورکا بخواهد موقعیتی مشابه در ایران را به نمایش بگذارد که به نظرم در این کار به هیچ وجه موفق نبوده است. هر چند طراحی نور نمایش، استفاده از  آوازها و تعویض صحنه ها به ویژه دکور صحنه بسیار هنرمندانه طراحی شده و به فضای داستان بسیار کمک میکند. و دیگر بازیگران نمایش هر چند تجربه انچنانی ندارند ولی  در مجموع کاری قابل قبول ارائه داده اند. 

در هر حال به بیژن شیبانی و گروهش خسته نباشید میگویم و با این امید که کارهای دیگری از این گروه باز هم به اجرا دربیاید. 

پروانه سلطانی

مارچ ۷ سال ۲۰۱۲ لندن
| (نظر دهيد)

برگرفته از فیسبوک اقای صدرالدین زاهد


من باید از گذشته ببرم، چرا که چشم به آینده دارم. با اینحال دوستان عزیزم گاهی با عکسی، خاطره ای ، کتابی... مرا حداقل چند ساعتی هم که شده به این گذشته شیرین اختناق می برند!! دستشان درد نکند.
jan-nesar.gif
امروز صبح بعد از نرمش بدنی که شاد و شنگولم کرده بود عکسی دریافت کردم از دوست عزیزم خانم جمیله ندائی. عکسی از نمایش « جان نثار » از زنده یاد بیژن مفید. نمایشی که بیش از چهار سال در مجموعه ی نمایشی کارگاه نمایش بازی شد و می توانست راه گشائی برای نمایش ایرانی باشد ( صد البته نمایش های دیگری هم بودند که بنوبه خود تأثیر گذار بوده و می توانستند راه گشائی برای تئاتر صد در صد ایرانی و برخاسته از فرهنگ و ادب آن مُلک باشند. در این باره مشغول نوشتنم و بموقع از آن خواهم گفت). این عکس مرا به شوق آورد و می گشتم که متنی را همراه آن کنم. به یاداشت کوتاهی برخوردم از روزنامه اطلاعات شماره 14043 به تاریخ سه شنبه 15 اسفند ماه 1351 که در صفحه « هنر » آن مطلبی در باره این نمایش با عنوان « جان نثار محاکمه میشود » آمده است : جان نثار ، در کارگاه نمایش
نویسنده و کارگردان : بیژن مفید / طراح : بیژن صفاری / بازیگران : پرویز پورحسینی ( سلطان ) ، محمد باقر غفاری ( وزیر ) ، صدرالدین زاهد ( نمایش گردان، فراش باشی، جلاد) ، متأسفانه نویسنده محترم اسم دوست بازیگر عزیزمان آقای رضا رویگری را که نقش الله وردی را بازی می کردند از قلم انداخته اند. لازم به تذکر است که زنده یاد دوست و بازیگر گرانقدر آقای رضا ژیان یکسال بعد 1352 برای بازی نقش فراش باشی به ما پیوستند. Unknown.jpeg« در کارگاه نمایش « جان نثار » روی صحنه آمده است. این بازی که بر اساس قصه های عامیانه شکل گرفته است، طرحی از نمایش های روحوضی را پیش چشم تماشاگر میاورد. زاهد که در عین حال نمایش گردان هم هست، ورود سلطان را خبر میدهد. سلطان و پس از او وزیر وارد صحنه می شوند، روز محاکمه جوانکی دهاتی ( رضا رویگری ) است که داروغه را مثل « توپ » بر زمین زده است، و علت این کار اسائه ادب داروغه بوده است. محاکمه تشکیل میشود. به شیوه مرسوم بجای دهاتی - که اکنون « جان نثار » نام گرفته - سر وزیر را می برند و بازی همچنان ادامه می یابد. بشیوه مرسوم درباره این نمایش به تفصیل خواهیم نوشت. اما ذکر چند نکته درباره این نمایش ضروری است. نخست این که این نمایش میتواند از تماشائی ترین برنامه های کارگاه نمایش باشد، چرا که علاوه بر محتوای آگاهانه اش، از خصائص مثبت چندی برخوردار است، بازی شادی آفرینی است، ساده است، آشناست، بر سنت تکیه دارد، خوب اجرا میشود. خاصه که لحن ریتمیک این نمایش آنرا ساده و شیرین و دلپسند کرده است. اگر این نمایش در جنوب شهر اجرا شود، یا در یکی از این تئاترهای نیمه خالی شک نیست که سالنها از جمعیت لبریز خواهد شد، نمونه اش همان نمایش امیر ارسلان کاردان در چند سال پیش. حالا چرا این نمایش را دو شب نمایش میدهند، آنهم برای اعضاء خدا داند و گردانندگان کارگاه! امیدواریم که لااقل در ایام عید (نوروز)، نمایشی عمومی از این کار برگزیده کارگاه نمایش به بینیم که لااقل پس از مدتها مردم با قصه پرداز شهر قصه تجدید دیدار کنند.
( لازم به تذکر است که من عینأ نحوه نگارش روزنامه را به اینجا منتقل کردم. صدرالدین زاهد )
jan-nesar-2.gif

| (نظر دهيد)

اصغر نصرتي (چهره)

 

اين نوشته نخستين بار در صدمين شماره مجله آرش به چاپ رسيد!

 مقدمه

ردپاي تبعيد و تبعيديان ايراني را مي‌توان تا حدي از دوران قاجار يافت و دنبال کرد. دوران قاجار اما با همه‌ي کمبودهايش در زمينه‌هاي آزادي‌هاي سياسي و اجتماعي چندان در گسترش کمي و کيفي تبعيد و تبعيديان نتوانست "موثر" باشد. و اين شمار آدميان اندک، به جزء چند استثناء، تنها به عرصه‌ي ويژه‌اي، يعني سياست، محدود و مشغول بودند!

اوان دوران رضا شاه نفس تازه‌ايي در جامعه پرالتهاب و نيازمند ايران دميد و سپس در مدتي کوتاه با بگير‌و‌ببندهاي جور‌واجور، دوباره فعالين اجتماعي دچار کمبود آزادي در زندگي اجتماعي شدند و برخي به ناچار ترک کشور کردند و آندسته هم که فرصت نيافتند يا راهي زندانها و يا اينکه عزلت‌گزين شدند!

پايان جنگ جهاني دوم و ضربه هولناکي که نصيب حکومتهاي سلطه جوي جانبدار فاشيسم شد، اين فرصت را به فعالين سياسي و فرهنگي جامعه ايران داد که تا مدتي تبعيد و فشارهاي اجتماعي را فراموش کنند و پايه‌هاي زندگي آزادمنشانه‌اي را برپا دارند و براي فرصت کوتاهي هم که شده آن را با لذت بچشند! اما پايه‌هاي اين زندگي از سالهاي 1328 به شکل جدي يکي از پس ديگري توسط محمدرضا شاه برچيده شد و کودتاي 28 مرداد کشور را به برهوت جانکاه استبداد کشاند. اين واقعه بر پا کننده نخستين پايه‌ي احياي مقوله تبعيد به معناي جدي آن در ايران شد! آري، کودتاي 28 مرداد نقطه عطفه شکل‌گيري فرهنگ تبعيد محسوب مي‌شود. با اينهمه تبعيديان و مهاجرين سياسي متاثر از 28 مرداد بنا به دلايل تعلقات سياسي و اسکان‌گزيني اکثر آنها در کشورهاي سوسياليستي سابق و نبود امکان تحرکات وسيع سياسي ـ فرهنگي از آن نوع که در کشورهاي سرمايه‌داري متداول است، نتوانست منجر به شکل‌گيري هنر تبعيد و تاتر آن شود! تنها گاهي و به مناسبتهايي تحرکاتي از فعاليتهاي هنري در اين دروان ديده مي‌شود که هنوز با مقوله‌ي جدي تاتر تبعيد فاصله بسيار دارد. با اينکه در اين دوران نوشين و برخي از شاگردانش به اجبار راه تبعيد را برگزيده اند.

تبعيد و شکل‌گيري هنر تبعيد به معناي وسيع و جدي آن را ايراني ها "مديون" حکومت جمهوري اسلامي هستند! از همين رو اگر قرار باشد که حکومت‌هاي ايران را از دوران مشروطه تا کنون را از منظر تبعيد و هنر تبعيد، بايد که مدال بزرگي بر سينه‌ي حکومت جمهوري اسلامي نصب کرد. چرا که اين حکومت با تفکر ارتجاعي و سلطه‌جوي سياسي خويش، توانست اولن بالاترين تعداد کمي و کيفي تبعيديان ايراني را به جهان "تقديم" کند، دومن اين خيل عظيم تبعيديان در زندگي اجتماعي خويش با تجربه همه‌ي حوادث دردناکش، در تلاش معنوي خويش سرمايه فرهنگي را ايجاد کنند که با ديگر دوران تبعيد ايراني‌ها تفاوت جدي دارد.

فرهنگ معنوي انسان ترک کشور کرده‌ي ايراني از بهمن 57 تا کنون در عرصه‌هاي متنوع و متفاوت با کم و کيف‌هاي مختلف از چنان ميزان و گسترشي برخوردار گشته که مي‌تواند خود زبان گوياي اين بخش از دوران زندگي ما ايرانيان باشد. پر واضح است که کم و کيف اين فرهنگ تبعيدي در همه عرصه‌ها به يک ميزان نبوده. براي مثال ادبيات داستاني تبعيد و يا در اين اواخر ادبيات زندان به مراتب از غنا و گستردگي بيشتري نسبت به عرصه‌ي ادبيات نمايشي، يا نقاشي و غيره برخوردار گشته است! بررسي دلايل اين امر از حوصله و وظيفه اين نوشتار بيرون است!

  

| (نظر دهيد) 1 نظرداده شده

 

اصغر نصرتي   

 

این نوشته نخستین بار درمجله آرش شماره هشتاد و چهار  (سال 1385) به چاپ رسید!

 

 نگاهي به يك نمايش‌ در شهر کلن

*شهر کلن آلمان معروف به شهر رسانه‌ها و فعاليت‌هاي فرهنگي‌ست. اگر فرانکفورت شهر بانک‌ها و برلين شهر سياست و تصميم‌گيري کشوري‌ست، کلن جزيره‌ي آزاد فرهنگ و هنر است. کلن محل تلاقي فرهنگ‌ها و ملت‌هاست. شهر مدارا و تحرک. اين مختصات شهري را مي‌توانيم شامل ايراني‌ها هم بدانيم، يعني شهر کلن يکي از فعال‌ترين و متمرکزترين مراکز فعاليت فرهنگي ايرانيان بوده، هست و اميدوارم که چنين نيز بماند.
تنها در عرصه‌ي تآتر نزديک به 30 سالن دولتي و آزاد در شهر کلن وجود دارند که در دو فصل تآتري سال مدام انواع و اقسام نمايش‌ها‌ را به روي صحنه مي‌آورند. در کنار پنج سالن اصلي که تآتر شهر در مرکز آنها قرار دارد، نزديک به بيست و پنج سالن خرد و کلان نمايشي ديگر هستند که هرساله چند صد بازيگر، هنرمند و تماشاگر را جذب فعاليت‌هاي تآتري خويش مي‌سازند.
*در ميان تآترهاي آزاد شهرکلن دو سالن، هريک به دليلي، در نزد شهروندان آن از شهرت برخوردارند؛ آرکاداش تآتر و باتورم تآتر.
آرکاداش همانطور که از نامش پيداست، کلمه‌اي ترکي است و معناي برادر مي‌دهد. اين نخستين سالن تآتري در شهر کلن است که بانيان و فعالين اصلي آن خارجي‌ها، ترک‌ها، هستند. گرچه هنوز سالن آنطور که بايد و شايد در جذب تماشاگر آلماني‌ موفقيت کافي و کامل بدست نياورده، اما در اين اواخر با افزايش نمايش‌ها به زبان آلماني و حضور کارگردان‌هاي غير ترک تنوع تماشاگران آن نيز افزوده شده است. در ضمن سالن آرکاداش ازجمله يا دقيق‌تر بگويم تنها سالن تآتري به معناي واقعي کلمه است که در آن نمايش‌هاي ايراني نيز شانس و فرصت تماشا مي‌يابند. گرچه سالن اين تآتر از زيبايي‌ها و امکانات سالن‌هاي اصلي شهر برخوردار نيست، اما فضاي باز صحنه و سالن انتظاري با تزئين نيمه شرقي، از آن محيطي صميمي ساخته است. سالني با گنجايش نزديک به 120 تماشاگر.
در اين فصل نمايشي در آراکاداش چندين نمايش به روي صحنه آمده که هنوز اجراهاي آن ادامه دارد. از جمله نمايش‌ها مي‌توان از سري  "کابارت نظافتچي‌ها" به کارگرداني هانه‌من، «آلمانيا» از فريدون زايم‌اوقلو و به کارگرداني کريستيان شولزه، «پوزه چرمي» از هلموت کروازه و «موزه‌ي خنده» از کاروالنتين به کارگرداني علي‌رضاکوشک‌جلالي نام برد.
 

| (نظر دهيد)

آرشيو