درگذشت «داریو فو»، نویسنده ی بزرگ ایتالیای توجه همه ی اهل تاتر و ادبیات را در چند روز اخیر به خود جلب کرد. من که سالهای شیفته ی این مرد بودم و نمایشنامه ی «مرگ تصادفی یک آنارشیست» او را با لذت خواندم، یکباره ترجمه ها و نوشته های جورواجور و نمایش های او را به یاد آوردم. مردی که با اندیشه های چپ در کنار مردم تا آخر ماند و برای مردم نوشت و به آنها وفادار ماند.
در سالهایی که کتاب نمایش را برای تاتری ها عرضه میکردم، همکاری وسیعی با بیشتر هنرمندان تاتر و نقادان و نویسندگان این عرصه داشتم. یکی از این همکاران که تقریبن از نیمه ی کار به گروه تحریه ی ما پیوست و همواره در هر شماره مطلبی کوتاه برایمان تهیه میکرد، ایرج زهری بود. او که در قلم طنز نوعی همراهی با نگاه داریو فو داشت، خوانندگان ما را با برخی تلاشهای نظری داریو فو آشنا کرد. من در اینجا یکی از نوشته های ترجمه شده از فو توسط زهری را تقدیم میکنم. اینگونه یادی از هر دو تلاش ورزان تاتری کرده ام.

(ا. ن.)

Dario-Fo-1.jpg

 

 «دستمزد هنرپيشه»

داريو فو 

ترجمهي آزاد از:

 ايرج زهري

برگرفته از شماره ۱۳ کتاب نمایش در سال ۱۳۸۱

امروز وقتي از دستمزد هنرپيشه حرف مي‌زنيم، منظورمان تنها هنرپيشگان حرفه‌يي است. درگذشته شمار هنرپيشگان حرفه‌يي بسياركم بود. بيشتر آماتورهايي بودند،كه مزدي دريافت نمي‌كردند، يا كساني بودند كه هر از گاه به هنرپيشگي رو مي‌آوردند. نمايشنامه‌ي «ماندراگولا» Mandragola اثر ماكياولي Machiavelli (1520) و «كاندلايو»Candelaio اثر جوردانو برونو Giordano Bruno ، (1582) دو اثر مهم عصر را، نه هنرپيشگان حرفه‌يي كه غيرحرفه‌يي‌ها اجرا كردند. آورده اند كه خود ماكياولي در نمايشنامه‌ي خود نقش «لاكليسيا» La Clizia را بازي مي‌كرده است. بيشترِ بازيگران در گروه شكسپير آماتور بودند و براي يك‌بار بازي، انعام مي‌گرفتند. و اگر در مهماني بزرگان بازي مي‌کردند، هديه‌يي (نظير خلعت در عصر قاجار- م. ) به آنها داده مي‌شد. تفاوت ديگر با عصر ما اينست كه بيشترين اجراي يك كمدي موفق به 30 بار نمي‌رسيد، آنهم نه پشت سر هم، بلكه در طول 2 تا 3 سال. اگر نمايشي يك هفته، پشت سر هم اجرا مي‌شد، اتفاقِ مهمي محسوب مي‌شد. اجراي «هاملت» از 20 بار تجاوز نكرد، «شاه لير» از اين كمتر و «جوابِ ‌هاي هوي است»Measure for Measure (1604) تنها 5 اجرا داشت.

حتي زندگي هنرپيشگان موفق هم از راه تآتر نمي‌گذشت و مي‌بايست براي روز مبادا شغلي زيرِ سر داشتند. فلامينيو اسكالا Flaminio Skala در ونيز مغازه‌ي عطرفروشي داشت، بعضي‌ها پارچه‌هاي حرير و اطلس مي‌فروختند، در عروسي‌ها آواز مي‌خواندند، به سفارش بزرگان براي مجالس جشن و ساز و آواز آنها برنامه‌ريزي مي‌كردند از جمله روزانته Ruzzante نمايشنامه‌نويس و بازيگر و كارگردان، از پايه‌گذاران كمديا دل‌آرته، در خانه‌هاي اشراف ونيز بازي مي‌كرد.

| (نظر دهيد)


برگردان و تالیف: اصغر نصرتی (چهره)

نگاهی مختصر به تاتر کارگری در آلمان و ایران


مقدمه

 پیش از آنکه واژه ی «تاتر کارگری» را معنا، توصیف و تفسیرکنم، لازم به توضیح چند نکته هستم: تاتر کارگری در هر معنا و شکلی که در نظر بگیرم، پدیده ای است سخت سیاسی و از همین رو با احزاب و جنبش های اجتماعی و کارگری هر کشور در پیوندی انکار ناپذیر. 

در میان جریانهای سیاسی، احزاب کمونیست بیش از همه احساس وظیفه و حساسیت نسبت به این مقوله داشته اند و به همین خاطر حمایت و تقویت و حتی ایجاد این نوع تاتر را سبب شده اند. اگر چه گاهی هم احزاب سوسیال دموکرات در کوتاه مدت کارهایی کرده اند، و آنهم بعض در رقابت با حزب کمونیست آن کشور، اما به محض اینکه حزب کمونیست غیر قانونی یا دچار سستی شده اند، احزاب سوسیال دموکرات نیز یا دیگر رقبتی به ادامه ی کار نشان نداده اند و یا اینکه مسیر محتوایی این تاتر را تغییر داده اند. از همین رو توضیح و معنا بخشی تاتر کارگری، آنهم در گذشته ی تاریخی خود، به نوعی  به سرنوشت احزاب کمونیست آن کشورها وابسته بوده و همین هم شاید از نقطه ضعف های آن بوده باشد!

تاتر كارگري در نیمه ی دوم قرن نوزدهم به عنوان شكل ويژه اي از هنر نمایش، از درون تاتر آماتور/ غيرحرفه اي در اروپا و امريكا، در ارتباط با احزاب، جريان و کلوب هاي كارگري سربرآورد. هدف از شکل بخشی این نوع تاتر بر دو پایه استوار بود:

از یک سوی قصد جبران کمبودهای دانش کارگران بر حق و حقوق خود و در این راستا آشنایی با سنت و اندیشه های انقلابی و مبارزاتی بود و از دیگر سو هدف این بود که ضمن آشنا کردن کارگران با هنر تاتر، ایجاد تاتر مستقلی که توسط خود آنها شکل گرفته و برای خود آنها نیز تولید هنری کند، برپا شود. 


| (نظر دهيد)

اصغر نصرتی

 

دريافت جايزه ادبي نوبل در سال 1999 يكبار ديگر گونتر گراس را در رسانه‌هاي گروهي مطرح کرد و نام و كارهاي او بر سرزبان‌ها افتاد. در بيشتر اين نوشته ها و گفته ها عمدتن به آثار غير نمايشي وي توجه شده بود. از آنجا كه گونتر گراس چندين نمايشنامه نيز نوشته است، سعي من در اين نوشته ی مختصر، ضمن توجه اجمالی به آثار غير نمايشي او، مكثي كوتاه بر آثار نمايشي وي خواهد بود.

 

 

images.jpg

گونتر گراس آخرين نويسنده پس از جنگ دوم جهاني‌ست كه مانند هاينريش بُل و برخي ديگر از اعضاي گروه معروف 47 همواره خود را در امور هنري و سياسي به يك اندازه فعال نگه داشت و بارها با موضع‌گيري هاي خود نه تنها نامش بر سرزبانها جاري شد، بلكه با اين فعاليت‌ها بارها به شهرت خود نیز افزود. نسل اين نوع نويسنده‌ها در آلمان نيز مانند دايانسورهاي ‌پيش از تاریخ رو به انقراض است. امروز ديگر كمتر نويسنده‌ي مطرح آلماني حال و رمقي براي دخالت در امور سياسي و اجتماعي روزمره كشورش دارد. اين احساس وظيفه شهروندي (‌كشوري و جهاني‌) در نزد نويسندگان امروز سيماي ديگر گونه‌اي يافته است!

گراس تحصیل كرده رشته هنر در برلين و دوسلدورف است. هنوز يك سالي از اتمام تحصيلش نگذشته بود كه آلمان را به قصد اقامت در فرانسه ترك مي‌كند.


| (نظر دهيد)
11080897_10203957929170590_8818584612614612849_o.jpg

| (نظر دهيد)

«زنان بدون مردان»

Women without Men

فیلمی از شیرین نشاط

2299_womenwithoutmen.jpg

به دیدن افتتاحیه فیلم زنان بدون مردان می روم. شهر در تب فوتبال هنوز می سوزد. جمع اندکی که به مرور به تعدادشان افزوده می شوند، فرش قرمز رنگ ورودیه سینما را که در ساختمان موزه معروف -لودویگ- شهر قرار دارد، احاطه می کنند. شماری از فرصت سود جسته و چابک به سوی خانم نشاط می روند تا عکسی با او بگیرند. برای نخستین بار نشاط را از نزدیک می بینم. در پیراهنی سیاه رنگ و چشمانی که از دو سو توسط سرمه های غلیظ و پهن به شرق و غرب کشیده می شوند و دستبند سبز رنگی که پایداری نشاط را به جنبش سبز می نمایاند!

اندک اندک جمع مستان میرسند. از همه طیف در میان تماشاگران هستند؛ ایرانی‌ها کارگردان هموطن خویش را تنها نگذاشته اند؛ نقاش، بازیگر، مجریان خبری و صد البته خبرنگاران.

فیلم با صدای اذان ظهر شروع می شود و دختری که در پی نیمی از اذان مرگ را بر زندگی ترجیح می دهد، نقش بر سنگفرش راه می‌شود.

فیلم در فضایی وهم انگیز، کابوس گونه، چه بسا گروتسک و شاید خوابی پریشان اما به غایت دردآلود سرنوشت زنان بدون مردانی را نشان می دهد که هر یک در حسرت، روزمره زندگی خویش را سپری می‌کنند. زنانی که برخلاف نام فیلم و کتاب بدون مرد نیستند بلکه تاثیر مدام مردان سرنوشت آنان را چنین رقم زده است. زنانی همچون خط موازی در کنار مردان در مسیر زندگی روانه اند بی انکه هرگز یکبار تلاقی اندیشه و توافقی میانشان باشد. هریک از سیاره ای، اما یکی با حضورش سرنوشت آن دیگری را در چنگ دارد حتی وقتی که او را ندارد! مذهب، سنت و سیاست نیروهای بلعنده و  شاید به تیرگی کشاننده این زنان هستند و بازوی عملی و نکته مشترک سرنوشت همه این زنان حضور مخرب مردان است. فیلم نیز بسان زنانش گاهی فضایی وهم انگیز و چه بسا رویایی به خود می گیرد و گاهی به زندگی سرد آهنین ِ واقعیت برمی گردد. از پس خودکشی مونس زندگی رویایی و یا بازگشت به گذشته شروع می‌شود. با سخنان وهم انگیز مونس به هنگام پرت شدن از بام، فیلم آغاز می شود و با آخرین کلام او به وقت نزدیک شدن بر زمین سرد، مرگ، پایان می‌گیرد: "خود ِ مرگ ترسناک نیست، فکر کردن بدان ترسناک است"!

اگر صدای گه گاه خردسالی در سمت چپ من و یا دخترک جوانی که مدام در صندلی جلو من می لولید، نبود و مرا به اجبار به واقعیت و امنیت ِ در سینما برنمی‌گرداند. من بارها از تلخی و درد عظیمی  که در لابلای فیلم گنجانده شده بود، مجال رهایی نمی‌یافتم. اگر در آخر فیلم شیپور پیروزی کودتا به صدا درنیامده بود و سربازان سرزده، هم به چاپخانه توده ایی ها و هم به مجلس عیش وطرب فرخ لقا، یورش نیاوردن بودند، من نیز همچون زرین کلاه به هنگام مرگ، چشمانم به سقف این زندگی باز می ماند تا مگر موسیقی تیتراژ فیلم همچون دستان فرخ لقا چشمانم را ببندد. به چه!؟ حقیقت؟ نمیدانم اما دیگر تحملش را نداشتم. احساس کردم از فشار دیدن رنج چنان در صندلی سینما فرو رفته ام که دیگر قامتی از من بر روی زمین باقی نمانده است. به یاد حرف دخترم می افتم که همیشه می گوید: "من فیلم ایرانی نگاه نمی کنم چون مدام از درد و رنج حرف می زند. افسردگی می‌آورد."

Shirin-Neshat.jpg 

راستی ما کی از این افسردگی رها می‌شویم.  آیا به راستی انسان ایرانی روزی از تحمل اینهمه رنج  رهایی خواهد داشت؟ من نیز همچون تقدیمنامه ی فیلم که به همه مبارزین راه آزادی و دموکراسی از مشروطه تا جنبش امروز سبز، بود در آرزوی پایان این مبارزه صد ساله هستم تا مبارزین عاقبت به پایان راه، به آزادی و دموکراسی برسند و دمی بیاسایند. روایتی می گوید خداوند در شش روز جهان را آفرید و روز هفتم را برای استراحت برگزید! زمان آسایش مبارزان آزادی و دموکراسی کی خواهد رسید!؟ روز هفتم اینان کی خواهد آمد؟ "هزار امید آدمی طوقی شده بر گردن فردابر"!

باغ فرخ لقا گاهی همچون بهشت می‌ماند. آن هنگام که آسودگی، رهایی و نشاط را برای زنان مهیا می‌کند. اما در عین حال مکانی وهم انگیر و حتی گاهی خوف انگیز می‌شود. اگر صحنه مهمانی و یورش نظامیان را حذف کنیم. خیلی از صحنه های باغ بیشتر خیالی ست و دور از واقعیت زندگی. این را از نه بهر انتقاد که از راه دریافت حسی خویش می گویم.

مونس انسان، زن، دیگری است. تشنه دانستن است. وی در پی آگاهی ست. او جستجوگر است و در پی دانش و درک هیاهوی سیاست و فهم آن. اما گستاخی او را سنت و مذهب به بند کشیده است. در پی گسسن این بند است که مرگ را می‌پذیرد! به هر حال اگر دانایی برای شماری رهایی باشد برای برخی رنج است و شایدم مرگ!

 

پایار.jpgفرخ لقا از این جا مانده و از آنجا رانده شده است. دلباخته ی قدیمی او که اکنون پس از مدتها در زندگی او پیدا شده، گرچه همچون یک جنتلمن به نظر می رسد، اما حساسیت درک این جنس مونث را ندارد. او به شکل مودبانه ای از فهم زنان عاجز است. در پایان همان جا که فرخ لقا اندک امیدی به او دارد، با نامزد آمریکایی خویش وارد مجلس او می‌شود. آه از نهاد فرخ لقا برمی‌آید. آنچنان دچار خیال و فکر می‌شود که مرگ زرین کلاه هم او را بیدار نمی‌کند.  زنی که روزگاری شعر می‌گفت در زندگی با یک نظامی عالی رتبه از آن همه طبع حساس شاعری تنها حسرت در چشمان و رویا در دل برایش مانده است. اما باز درس از زندگی نمی آموزد؛ هنگامی که مجلس مردان را بر جان کندن زرین کلاه  در اتاق به غم فرو رفته، ترجیح می‌دهد!

یکی از صحنه های تکان دهنده و بسیار دردناک آنجایی ست که زرین کلاه در پی پاکی تن خویش از فحشا، از همخوابی با مردان، است. به حمام رفته تا تن خویش از عرق مردان بشوید. او سعی دارد رنج و عذاب روان هماغوشی با مردان را با شستن تن برطرف کند. اما پاکی تن کجا و آرامش روان کجا؟ عاقبت گرچه تن استخوانی در اثر شستن و سایش و خراش پر از جراحت گشته است، اما روان او هنوز پاک از این همه ناپاکی که بر او روا داشته اند، نگشته است. عاقبت او نیز سرگردان و دلشکسته در جاده ای قدم بر می‌دارد که منتهی به باغ فرخ لقا می‌شود. باغ زنان بدون مردان!

یکی دیگر از صمیمی ترین صحنه های فیلم مویه مونس بر سر نعش سربازی ست که به همراه نظامیان به محل اختفای چاپخانه حزبی‌ها آمده و یکی از توده ایی‌ها، علی، او را با دشنه / چاقوی خویش غرق در خون می کند. مونس با این گریه شاید غم خود را از این واقعه بیان می‌کند. او تنها می‌خواست آگاهی کسب کند! اما انگار در سرزمین ما آگاهی از دهلیز خون و مرگ می‌گذرد.  شاید هم مونس در سوگ برادرکشی و خشونت سرِ سرباز را بر زانو گرفته است؟

من از صحنه حضور ارتشی‌ها در مهمانی فرخ لقا بیشتر از حضور دیگر نظامی ها که در محل چاپخانه توده‌ای ها بودن، لذت بردم. راستش نوعی صمیمت بازی در کار فرهاد پایار دیدم. یک لحظه صحنه حال و هوای دیگری گرفت. بعد نشخوار حرفهای به ظاهر وطن پرستانه که سعی در روشنگری! خانم آمریکایی داشت. نشخوار کلامی که با نشخوار مدام غذاهای مجلس همراه شد و کسی را جرئت اعتراظ نبود. از طرف دیگر فرصتی شد این دسته از آقایان نیز در مجلس برپا کرده فرخ لقا خودی نشان دهند که چه عجوبه هایی هستند!؟ گرچه نشخوار حرف و غذای آنها تهوع آور بود، اما انگار صورت آن دسته از مهمان‌های بی‌خبر ِ آن دوران را باسیلی واقعیت زندگی سالهای سی دو به خوبی سرخ و آگاه کرد!

 

زرین کلاه.jpgمن ِ ایرانی که با صدای مانوس اذان فیلم را مشاهده می کنم، با اولین دیالوگ بردار مونس دچار یکه می‌شوم. نمی‌دانم مشکلم کجاست. در ترجمه و زبان آلمانی، در صدایی که با آن احساس بیگانگی دارم و یا نه صمیمت بازی برادر را باور ندارم؟

در مجموع  آنجا که دوربین، فضاسازی، موسیقی و درک کارگردان حرف اصلی را می زند مرا بیشتر ارضا و قانع می کنند تا آنجا که بازیگران میخواهند هنرنمایی کنند. شاید از همین رو صحنه های بدون گفتار همچون تصویری سرشار از گفتار گویاتر از صحنه هایی هستند که با دیلوگ همراه است و چه بسا با بازی! اما از حق نگذریم که برخی از صحنه های متکی به بازی ِ بازیگران نیز زیبا، تکان دهنده هستند و فوق العاده تاثیرگذار. برای نمونه میتوان از بازی زرین کلاه در حمام، دیدگان سرشار از حسرت فرخ القا در صحنه مهمانی و مویه مونس در صحنه مرگ سربا ...!   

صحنه های بزرگ، چه از نوع قهره خانه و چه از نوع تظاهرات از موفقیت و صمیمیت کمتری برخوردارند. مگر اینکه بخواهیم این نوع صحنه ها را نیز بخشی از وهم و خیال تلقی کنیم که باز اما نحوه آمدن نظامی ها و شعاردادن‌ها و بالای چارپایه رفتن‌های واقعی مبارزین توده ای و طرفداران مصدق مانع از قبول این نوع برداشت می‌شود.

با غمی در سینه گوشی اما به پرسش و پاسخ های کوتاه پایان برنامه دارم. حواسم تمام وقت ولی به پایان فیلم و مرگ زرین کلاه است. با چشمانی باز و سینه ای انباشته از درد سینما را ترک می کنم. خرسندم که هنرمندی ایرانی توانسته اینهم تلاش و زیبایی را به سینمای جهان تقئیم کند و تلخکامم که هنوز بیان درد حرف اول دلمان است. آری هنوز از شادی و پایکوبی یک جشن بزرگ برای ملتی بزرگ بسیار دور هستیم!

فیلم «زنان بدون مردان» بدون تعارف باید گفت تلاش بسیار خوب و با ارزشی است. کسانی که در این وادی دست در اندرکارند به خوبی می‌دانند که کار فیلم آنهم بدون امکانات و آن هم در خارج از کشور چقدر دشوار است. اما این تیم که به قول خانم نشاط هریک از سویی و با مشاغل متفاوت به فیلم پیوسته بودند، توانستن از پس آنچه در پیش داشتند با سربلندی برآیند. بی شک حمایت شبکه های تلویزونی معتبری همچون ARTE و ZDF و امثالهم در به سامان رساندن این فیلم که از سال 2003 تا 2007 ( در مراکش - کازابلانکا، خارطوم و ... ) به طول انجامیده، بی تاثیر نبوده است.

در پایان این نوشته  خاطر نشان می‌شوم که این فیلم از نخستین روز ماه جولای / یولی در آلمان به روی پرده می‌رود و در شهر کلن  سینمای «سینوآ»  این فرصت را به دست آورده است تا این فیلم خوب را به نمایش بگذارد. تماشای این فیلم را به همه ایرانیان توصیه می‌کنم .  

اصغر نصرتی (چهره]

کلن، 29 یونی 2010

Cinenova Arthouse-Center (Herbrandstr. 11 ,50825 Köln ,Telefon:  (0221) 9 54 17 21), http://www.cinenova.de

عکس ها همگی برگرفته از اینترنت است.

| (نظر دهيد) 1 نظرداده شده

layegh2.gifاز رسانه ها با خبر شدم که جمشید لایق در کذشت. یادم آمد وقتی محمد علی بهبودی در ایران بود و قرار بود ما اینجا روز جهانی تاتر را برگذار کنیم، ویدئو گفتگویی را با لایق انجام داده بود که متاسفانه به دلیل سازماندهی پخش آن ممکن نشد و بعد هم همین سبب ناراحتی هر دو طرف گشت. اما حالا که لایق زندگی با ما را ترک کرده است آرزوی امکان پخش این گفتگو را دارم. چه روزگار بدی شده. لایق بعد از مرگ برایم عزیزتر شده است! شاید بشه بهبودی را تشویق به پیاده کردن این گفتگو کرد تا بتوان آن را اینجا منعکس کرد. از شنیده ها و نقل و قول دوستان بر این باور ! بودم که زنده یاد لایق در این اواخر دل پری از روزگار داشت. یکبار هم در پیامی که به مناسبت روز جهانی تاتر از طریق منوچهر رادین به دستم رسید، این غمزدگی دل او را دریافتم. اما چه باید؟ به قول معروف روزگار به هیچکس وفا نکرد. به هنرمندان تاتر، آن هم در ایران، که اصلن وفا نکرد. به هر حال از مملکت گل و بلبل ایران زمین، آنهم با این همه دشواری های روزمره که هنوز برای نفس کشیدن آزاد دست به گریبان است چه انتظار داریم!؟

باری به هر صورت، دوستی نوشته ای را برای دوست دیگر به مناسبت مرگ لایق فرستاده بود و من هم بدین منظور واسطه گشتم. صمیمیت نوشته و جبران آن اشتباه با بهبودی سبب شد که آن را اینجا منعکس کنم. امیدوارم این دوست مرا بر این گستاخی ببخشد. تنها نام نویسنده را به اختصار می نویسم تا شاید گستاخی خود را تا حدی محدود کرده باشم. در ضمن عکس هم از نویسنده نوشته زیر است.

 

"اندک اندک جمع مستان می روند"

و ما نظاره گراین کوچ بی پایان ایم

 

و حالا نوبت جمشید لایق بود

هنرمندی راستین و متعهد و شیفته آزادی

شاگرد و رهروی مکتب تاتر شاهین سرکیسیان

یا به اعتقاد او "بناینگذار تاتر نوین ایران"

 

با کوله باری از فعالیت هنری وایفای نقش های برجسته درتاتر، سینما و نمایش های تلویزیون

با بازی های درخشان و به یاد ماندنی در"رگبار"،"دایره مینا"،"فصل خون"،"ترنج"،"شاید وقتی دیگر"،"روزی روزگاری"، "دشمن مردم"،"سربداران"، "موسی و شبان"، "ریچارد سوم" و بسیاری دیگر.

 

او از میان ما رفت

مرگ او فاجعه ای بزرگ برای هنر نمایش ایران است

 

یاد  و خاطره این دوست شفیق و هنرمند بزرگ هماره ماندگار باد

 

ف. خ.

22 آبان 1388

 

| (نظر دهيد) 2 نظر داده شده

  «یک پرونده، دو قتل» عنوان نمایش جدید نیلوفر بیضایی است که به تازگی برای صحنه آماده کرده است. این نمایش به زودی در فرانکفورت و احتمالن در چند شهر دیگر آلمان اجرا خواهد شد.

شنبه 31 اکتبر، پنجشنبه 1 نوامیر و همچنین یکشنبه 17 ژانویه اجراهای این نمایش در فرانکفورت خواهد بود.

 علاقمندان برای اطلاعات بیشتر در این زمینه به سایت خانم بیضایی که در بخش پیوندهای تارنمای ما آماده است مراجعه کنند.

beyzaie-yek-parwandeh.gif

| (نظر دهيد)

 نمایش آخرین عاشق آنشین به کارگردانی علی جلالی در شهر کلن از 29 آگوست با نخستین اجرای خود در تاتر سورین بورگ به روی صحنه رفت و تا پایان امسال نیز بر روی صحنه خواهد ماند. این نمایش به زبان آلمانی و با سبک و سیاق کمدی نوشته و اجرا شده است.

Liebhaber.gif

| (نظر دهيد) 2 نظر داده شده

 سومین فستیوال تاتر ایرانیان در هایدلبرگ از 21 تا 25 ژانویه 2009 برگزار می شود!

Festivale Heidelberg 2009-3.jpg

 اینبار نُه نمایش و دو برنامه موسیقی در افتتاحیه و اختتامیه فستیوال مذکور را همراهی میکنند.

| (نظر دهيد) 3 نظر داده شده

sadr -2.jpgرسانه های خبر مرگ کمدین معروف اصفهان را دادند و همچنین توجه و

  احترام مردم اصفهان را به این هنرمند با گزارش های مفصل

 و کوتاه منعکس کردند. علاوه بر این برخی از هنرمندان معروف سینما

و تاتر، از جمله جمشید مشایخی و عزت الله انتظامی در پیام هایی به مناسبت

 مرگ این هنرمند از مقام و مرتبه هنری وی به نیکی یاد کردند.

من هم ضمن تسلیت به خانواده و بازماندگان ارحام صدر و جامعه هنرمندان ایران، یاد او را با بخشی از مقاله قدرت الله شروین، یکی دیگر از بازیگران تاتر اصفهان گرامی می دارم. نوشتن این مطلب را من سالها پیش که هنوز کتاب نمایش را منتشر میکردم،.از آقای شروین خواهش کردم و ایشان نیز محبت کرده آن را در دو قسمت برای کتاب نمایش تهیه کردند.

چندی پیش که در لندن مهمان بهمن فرسی بودم، فرصتی دست داد تا دیداری هم  با آقای رضا سرکوب داشته باشم.  ته لحجه ی اصفهانی سرکوب انگیزه ای شد که من در باره ی  تاتر اصفهان از او جویا شوم و او نیز مختصر در این باره سخن گفت و اشاره کرد که تا سال 1331 در تاتر اصفهان فعال بوده و با هنرمندانی چون زنده یاد ارحام صدر همکاری داشته و همچنین اشاره وار از فعالیتهای دو تاتر معروف اصفهان، تاتر سپاهان و اصفهان، سخن گفت. امیدوارم به زودی فرصتی دست دهد که تا گفتگویی با آقای سرکوب داشته باشم وآن را در تارنمای چهره منعکس کنم.

اما در این فرصت کوتاه، همانطور که در بالا نیز اشاره کردم به همان مطلب آقای شروین بسنده میکنم و علاقمندان را برای مطالعه بیشتر در باره تاتر اصفهان به کتاب نمایش شماره نهم و دهم ارجاع میدهم.

اصغر نصرتی (چهره)

                                                    نگاهی به تاتر اصفهان

                                              (برگرفته از کتاب نمایش، شماره دهم، تیر ماه 1380)

 

"... هنرمندان تآتر سپاهان: آقاي رضا ارحام صدر از بدو تأسيس تآتر سپاهان شروع بهمكاري با اين تآتر نمود و تا اواخر دهه‌ي چهل خورشيدي كه اين تآتر به سينما تبديل شد، به همكاري خويش با اين تآتر ادامه داد. ارحام صدر به عقيده‌ي بسياري كه او را از نزديك مي‌شناسند اگر نگوئيم با قدرت‌ترين بازيگر كمدي روي صحنه است، مي‌توان او را يكي از بازيگران پرقدرت كمدي كه تا كنون تآتر ايران بخود ديده است دانست. او خلاق است. روي صحنه هر شب چيز تازه‌اي براي گفتن دارد. نبض تماشاگر در دست اوست و مي‌داند تماشاگر چه مي‌خواهد. اين است راز موفقيت او روي صحنه. يكي از خصوصيات او اين است كه موضوع ديالوگ‌هاي خود را حفظ مي‌كند، نه ديالوگ را. و اين براي يك بازيگر كمدي بسيار ضروري است كه خود را در چهارديواري كلمات زنداني نكند. ارحام صدر براي حرف زدن آزادي كامل دارد و اين را همكاران و بازيگران مقابل او مي‌دانند. آنها سعي مي‌كنند روي صحنه هر كجا كه مناسب ديدند حرف او را قطع كرده و ديالوگ‌هاي خود را بگويند. يادم ميآيد اولين شبي كه خواستم با آقاي ارحام صدر بروي صحنه بروم، چند دقيقه قبل از ورودم به روي صحنه، مرحوم علي‌محمد رجايي كارگردان نمايش مرا به كناري كشيد و گفت:

گوش كن پدر جان! تو اولين باري است كه ميخواهي با ارحام صدر روي صحنه بازي كني، بنابراين تمرين‌هايي كه تا بحال انجام داده‌ايم فراموش كن. ارحام از روي متن نمي‌رود. حالا برو تو و مواظب خودت باش!

البته آقاي ارحام صدر شب اول خيلي مواظب من بود و اتفاق غير عادي روي نداد sadr-3.jpg.

در شروع كار تآتر سپاهان آقاي نصرت الله وحدت هم در كنار آقاي ارحام صدر به عنوان كمدين مشغول به كار شد. اين همكاري بيشتر از چند سال طول نكشيد. وحدت به تهران مهاجرت كرد و پس از اجراي نمايش جاده زرين سمرقند در تآتر فردوسي و بازي در چند نمايش ديگر به كار سينما روي آورد.

مرحوم علي‌محمد رجايي، نويسنده، كارگردان و بازيگر، سه دختر داشت: فروغ، سرور و ژاله. خانم فروغ با آقاي نصرت الله وحدت ازدواج كرد. سرور و ژاله در تآتر سپاهان به بازيگري مشغول شدند. ژاله كه كوچكترين دختر بود، علاوه بر بازيگري به كار پيش پرده‌خواني هم مي‌پرداخت. پيش پرده، ترانه‌هايي بود فكاهي، انتقادي كه بازيگران خوش صدا در جلوي پرده اجرا مي‌كردند. در حقيقت يك نمايش كوتاه ريتميك بود كه پنج تا ده دقيقه طول مي‌كشيد. آقاي رجايي اولين كسي بود كه در اصفهان دست به اينكار زد و خيلي هم مورد استقبال مردم اصفهان قرار گرفت. مخصوصا زمانيكه اين پدر و دختر در نقش زن و شوهر ظاهر مي‌شدند بسيار جالب بود. يك مرد جا افتاده‌ي چهل‌وپنج ساله و يك دختر چهارده ساله. يادم مي‌آيد در يكي از اين پيش پرده‌ها، آقاي رجايي نقش يك شوهر توسري خور را ايفا ميكرد و خانم ژاله در نقش همسر، او را با جارو ميزد. مرحوم رجايي به تآتر اصفهان خدمت بسياري كرد و به جرأت مي‌توان گفت كه اكثر بازيگران تآتر در اصفهان از شاگردان او بودند و يا غير مستقيم از او چيزهايي ياد گرفتند.

آقاي مهدي مميزان هم نويسنده، كارگردان و بازيگر تآتر سپاهان بود. او انساني است بسيار وارسته، با شخصيت و تحصيل كرده. او نمايشنامه‌هاي زيادي براي تآتر سپاهان نوشت و كارگرداني و بازي كرد و تا آنجايي كه مي‌دانم ايشان هنوز هم مي‌نويسد و در كنار آقاي ارحام صدر به كار بازيگري مشغول است. از جمله كاراكترهايي كه ايشان در ارائه آن تخصص دارد حاجي‌هاي تاجر، حريص و پول‌پرست بازار است. او كاملا در نقش آنها فرو مي‌رود و شاهكار مي‌آفريند.

مرحوم جهانگير فروهر، بازيگري همه فن حريف بود. او گرچه با بنده سري نامهربان داشت، اما اين باعث نمي‌شود كه بنده هنر او را نستايم.

آقايان نويد، صفاپور و دكتر اتراك، در كارهاي جدي تخصص داشتند.

آقاي بني‌احمد، بازيگر بسيار كاركشته‌اي بود. او با اندام كوچك و صداي مهرباني كه داشت، نقش انسان‌هاي مظلوم را بازي مي‌كرد. نقش كمدي نوكرهاي نادان و احمق كه با سادگي خود همه چيز را خراب مي‌كردند از تخصص‌هاي او بود.

آقاي پروانه، اگر اشتباه نكنم علي پروانه، كمدين بود. نقش‌هاي مُلا، رَمال و جن‌گير را بسيار خوب بازي مي‌كرد. مخصوصا براي ايفاي اين نقش‌ها لهجه و بيان خوبي هم داشت.

خانم ديانا، يكي ديگر از بازيگران تواناي تآتر سپاهان بود. او در بازيگري سابقه‌اي طولاني دارد. بنده بياد دارم كه حدودا پانزده ساله بودم كه نمايش اصفهاني چُلمَن را در جامعه باربد، اول خيابان لاله زار ديدم. در اين نمايش ايشان در كنار مرحوم هوشنگ سارنگ نقش يك همسر از خود راضي را بخوبي ايفا كرد. ايشان بعدا به اصفهان رفت و تا آخرين روزي كه تآتر سپاهان برقرار بود، با اين تآتر به‌همكاري ادامه داد.

از ديگر بازيگران تآتر سپاهان مي‌توان از خانم‌ها گيتي فروهر، فرنگيس فروهر، مهري فرخزادي و آقايان، قرباني، صناعت و كربلايي نام برد. در اينجا شايسته است كه از آقاي مِشكين هم ياد كنيم. او كه به دايي مِشكين معروف بود، در تآتر سپاهان "سوفلري" مي‌كرد. در اينجا لازم است وظيفه‌ي سوفلُر را براي كساني كه اطلاعي در اين مورد ندارند شرح دهم. در گذشته كه زمان لازم براي تمرين نبود و بازيگران نمي‌توانستند كاملا ديالوگ‌هاي خود را حفظ كنند، مجبور بودند تقريبا نيمه حفظ براي اجراي نقش بروي صحنه بروند. در چنين شرايطي سوفلُر نقش فرشته‌ي نجات را در تآتر بازي مي‌كرد. سوفلُر بايد مانند همه‌ي بازيگران هر روز سر تمرين حاضر مي‌شد و به ديالوگ‌هاي همه‌ي بازيگران تسلط كامل پيدا مي‌كرد. شب اجرا، در جلوي صحنه، در محلي كه به جا سوفلُري معروف بود، مي‌نشست و هر جا كه بازيگري ديالوگ خود را فراموش مي‌كرد به او يادآوري مي‌نمود. البته سوفلُر از ديد تماشاگران پنهان بود. فقط بازيگران روي صحنه سر او را مي‌ديدند. دايي مشكين، با چهره‌ي مهربان و هميشه متبسمش، سالهاي سال به اين كار اشتغال داشت.

در اين مطلب اگر نام كسي از قلم افتاده پوزش مي‌طلبم. زيرا اين حكايت، حكايت سالهاست و حافظه در اين ميانه نقش بزرگي بازي مي‌كند.

  قدرت الله شروین

هامبورگ 16 مارس 2001

| (نظر دهيد) 1 نظرداده شده

  ۱۳ ، ۱۵  و ۲۶ نوامبر در شهر کلن-آلمان

اثر: آنتونيو اسكارمتا
كارگردان:عليرضا كوشك جلالى


postman.gifبازيگران:

ژوزف تراتينك، آدام هيلدنبرگ، ماريون ماينكا و دنيا دوگمانى

قطعه‌اى شاعرانه و سياسى ۱۱ سپتامبرى ديگر در تاريخ!
يادى از كودتاى فاشيستى شيلى در
۳۵ سال پيش!

با اين نمايش آنتونيو آسكارمتا فضا و هيجانات سال ۱۹۷۰، اندكى پيش از انتخاب آلنده به عنوان رئيس جمهور شيلى، را به خوبى منعكس كرده است. اثرى كه رسانه‌ها آن را "زيباترين روايت عاشقانه‌ى جهان" توصيف كرده‌اند. اثرى در ستايش پابلو نرودا و خلق شيلى كه در شرايط دشوار نيز شادى را وسيله سپرى كردن زندگى مى‌دانستند.

پابلو نرودا شاعر شيليايى بى ترديد يكى از بزرگ ترين شاعران سده معاصر و اسطورهاى ارزشمند از تاريخ زمان ماست. از زندگى نرودا كه برنده جايزه نوبل، سياستمدار، نماينده كارگران و نامزد رياست جمهورى بود، همان گسترش وعمق نيرومندى مى تراود كه اشعار خشم آلود و پر احساس او داراست. اين نمايش انسانى را به خواننده مى نماياند كه طنز و شوخ طبعى، شور زندگى و عمق احساسات، او را در چشم مردمان شيلى و سراسر دنيا گرامى و عزيز كرده است.

postman3.gif
   در اين نمايش ما شاهد تاثير عميق او بر توده ها هستيم. او آموزگار عشق است. ماريوى پستچى در ارتباط با شاعر بزرگ به رمز و راز عشق پى مى برد و مثل يك بيمار مسرى عشق را در سراسر شيلى شايع مى كند، نسلى را عاشق مى كند. عاشقانى كه بعد از كودتاى فاشيستى ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳، به طراحى آمريكا، ناجوانمردانه قلع و قمع مى شوند. به گزارش سازمان عفو بين الملل بيش از ۳۵۰۰۰ نفر در جريان اين كودتا جان خود را از دست دادند. ۱۱ سپتامبرى كه آگاهانه به فراموشخانه تاريخ سپرده شد و بسيارى از سياستمداران غربى، از جمله اشتراوس آلمانى ۳۵ سال پيش از آن به نيكى ياد كردند. پابلو نرودا درست دوازده روز پس از مرگ دوستش سالوادور آلنده دق مرگ مى شود.

نمايشى در باره دوستى و عشق، در باره شعر و لذت، در باره آزادى و سياست!

عکسها از اصغر نصرتی


نخستين اجرا: ۴ سپتامبر ۲۰۰۸، اجراهاى بعدى:
۵،۶،۱۲ و ۱۳ سپتامبر، ۱۶ و ۱۸ اكتبر،

 ۱۳ و ۱۵ نوامبر و ۲۶ نوامبر (در چهارچوب فستيوال تاتر ايرانى كلن)

مكان: Severins-Burg-Theater, Eifelstr. 33, 50677 Köln
تمامى اجراها راس ساعت
۲۰ خواهد بود.

اطلاعات و رزرو بليط:
0178-7747486

0221-321792
www.alijalaly-ensemble.de

| (نظر دهيد)

به مناسبت درگذشت دکتر مهدی فروغ از خانم گوشه گیر خواهش کردم که برای سایت چهره مطلبی تهیه کند که او نیز بسان همیشه چنته اش پر بود و باز مانند همیشه بی دریغ.

خانم گوشه گیر نه تنها سالها در دانشکده دراماتیک درس خوانده و از نزدیک دکتر فروغ و تدریس او را لمس و جذب کرده، بلکه چند صباحی هم در کتابخانه ی دانشکده کارمند زیر دست دکتر فروغ بوده است. علاوه بر اینها خانم گوشه‌گیر مانند هر انسان قدرشناس در دوران زندگی و اقامتش در آمریکا به احیا و تداوم دوستی با دکتر تلاش ورزیده و این دوستی را همواره تازه و پایدار نگه داشته است. تماس مداوم وی با دکتر فروغ و همکاری در برپایی بزرگداشت مراسم نودمین سال تولد دکتر و بسیاری دیگر نمونه ها نشان از تماس مداوم خانم گوشه گیر با دکتر فروغ و قدرشناسی از وی بوده است. احترام و توجه خانم گوشه گیر به دکتر فروغ نیز از نادر رفتارهای تبعید است که تنها در نزد اندک شماری از ما ایرانی ها هنوز باقی مانده است. در پایان با سپاس از خانم گوشه گیر برای ارسال این مطلب و عرض تسلیت به بازماندگان دکتر فروغ، بخصوص فرزند ایشان، یاد دکتر فروغ را گرامی میداریم.

 اصغر نصرتی - سایت چهره

 

 

دکتر مهدی فروغ را بیاد بیاوریم!

 نوشته عزت گوشه گیر

ezzatgoushegirwebphoto2.jpg
  

در زمانه ی دروغ، وقتی که آدم از شنیدن دروغ و ابتذال اشباع شده است. در زمانه ی بیگانگی، از خودبیگانگی، خردگرایی مطلق، در زمانه ی من، من، من ها، و نه من همین که هستم ... در زمانه ی سالاری و اقتدار قدرت گرایی های پوشالی، دکتر مهدی فروغ تنها، اما با پرنسیب های ممتاز، نادر و کمال گرایانه در خانه ی کوچکی که سالها در آن به سادگی زندگی میکرد ... با گنجینه ای غنی از تاریخ، هنر و فرهنگی روایت نشده ... از عشق، از شور، از شیفتگی، از عاطفه، از احترام، از استقامت و ایستادگی ... از شکیبایی ... از سکوت و کمال گرایی ...

آدم وقتی که به دیدار دکتر فروغ می رفت، موقعی بود که دلش برای «انسان دیدن» تنگ می شد. بعد از دیدار دلش باز می شد. یعنی مثل این بود که یک پرنده ی آزاد، در قفس را باز میکرد. ... آهن بر آهن، آدم با آدم، انفجار و تکه تکه شدن، ... آوازی خوش سرمیداد و بعد میپرید و میرفت. ... که آدم را هم به صعود میکشاند و هم به عمق ... دکتر فروغ حقیقتا صدایی خوش داشت، اما هرگز در مجالس عمومی آواز نمیخواند ...

دکتر فروغ بنیانگذار دانشکده هنرهای دراماتیک و تاتر آکادمیک در ایران، در 24 سپتامبر 2008 در سن 97 سالگی در خانه سالمندان HCR Manor Care در شهر نورث بروک ِ ایلی نوی در گذشت. در مراسم تدفین او، بهمراه پروفسور سیروس (علی) فروغ، شماری از دوستان وی نیز حضور داشتند.

دکتر فروغ تا یکسال و چند ماه پیش، وقتی که پسرش سیروس چند روز ار هفته را در دانشگاه کارنگی ملون پسیلوانیا به تدریس مشغول بود، اغلب اوقاعت در خانه اش تنها زندگی میکرد. هنوز طبق عادت همیشگی اش ساعت 5 صبح از خواب بیدار میشد. رختخوابش را مرتب میکرد. اگر سرما استخوان سوز نبود، نیم ساعت پیاده روی میکرد و در آشپزخانه ای که بسیار مرتب بود، به آشپزی میپرداخت. کتاب میخواند و مینوشت. همسرش فخرزمان دولت آبادی را در سال 1992 از دست داه یود. من نمیدانم با تنهایی چگونه برخوردی داشت؟ و نمیدانم راز جوانی و جوان اندیشی اش در چه بود! او شاید همچون مانوئل د ِ الیویرا کارگردان 100 ساله ی پرتغالی، راز جوانی را «در کار» میدانست. در هنر چگونه زندگی کردن، در داشتن دیسپلین و پرنسیپ های عالی و کمال گرایانه ...

در سالگرد تولد نود سالگی اش که توسط خانه ایران در شیکاگو جشن گرفته شد و خلیل موحددیلمقانی نیز حضور داشت، وی بمدت یکساعت، بلیغ و پر محتوا، با یک انرژی جوان و صدایی نیرومند سخنرانی کرد، که حضار را شگفت زده کرد. این شگفت زدگی در سال 2006 در بزرگداشتی که دانشجویان دانشکده هنرهای دراماتیک در لوس آنجلس برای وی ترتیب داده بودند نیز بچشم میخورد. مهوش آژیر دوست دوران دانشکده ام و بازیگر تاتر، چند روز بعد از دیدار با او، در یک گفتگو تلفنی دوستانه بمن گفت که: «آنچه بیش از هر چیز حس تحسین و شگفتی مرا برانگیخت، شکوه و وقار انسانی دکتر فروغ بود. پرنسیب های نادری که آدم کمبودشان را بسیار حس میکند."

دکتر فروغ از یک پدر روحانی و مادری زحمتکش و قدرتمند در اصفهان بدنیا آمد. در پنج سالگی پدرش را از دست داد و مادرش او را به تنهایی اما با دانش و حشمت بزرگ کرد. احترام و ارزش گذاری خاص دکتر فروغ به زنان از نوع تربیت ویژه مادرش بعنوان یک مادر تنها تاثیر پذیرفته بود. او ساعات طولانی در باره شهامت و بزرگ منشی مادرش در مقابله با دشواریها و تنگ نظریها صحبت میکرد و تاکید می کرد که رهبری و هدفمندی مادرش در دانش و فرهنگ،، او را چنین محکم و استوار بارآورده است. دانش، اراده و تجربه، عناصری بودند که جوهر و اساس دکتر فروغ را شکل داده بودند و هنر زندگی کردن و بارور زیستن را در او تقویت کرده بودند.

در چنین زمانی که وی از زنان بزرگ اما گمنام تاریخ همچون مادرش سخن میگفت، من و دوستانم میخواستیم با ضیط صدا و فیلمبرداری از او، تاریخ و روایات شفاهی مهم در باره زنان را به ثبت برسانیم، اما وی تا آخرین لحظه ی زنگی اش هرگز اجازه نداد که با ثبت صدا و تصویرش، چهره ی پر رمز و راز و حقیقت گوی او آشکار شود. او میگفت: شما میتوانیدهرچه من میگویم بر روی کاغذ بیاورید، اما نوع دیگرش را نه! ...

آیا او با رمانتیسمی خاص ابهت تاریخی بودنش را نمیخواست دیجیتالیزه بکند؟ آیا عشق او به هنر «تاتر» به «آن»، به هنر «زنده» آنقدر عمیق بود که خاطره اندوزی را در سلول های ذهن، به نوار دیجیتال فیلم و صدا ترجیح میداد؟ آیا او در امیزه ای از سادگی و پیچیدگی، انسن را با فرصت طلبی هایش در مخدوش کردن حقیقت پیوسته، در مد نظر داشت؟ آیا او در نهایت اعتماد، بی اعتماد بود؟

آیا او در حقیقت گویی و حقیقت گرایی به طور مطلقی مطلق گرا بود؟

آیا این خصیصه های خالص او و استفاده از واژه قدرتمند «نه» نبود که او را منحصر به فرد کرده بود؟

نمیدانم!                                                 

                                                                                دکتر فروغ در جشن نودمین سال تولدش (2000)

forogh-web.jpgنتیجه ی کوشش های دکتر فروغ و تعلیمات ویژه ی مادرش این شد که بعد از پایان تحصیلاتش در دانشسرای عالی تهران در سال 1938 به دانشگاه آکسفورد فرستاده شد و پس از آن به رویال آکادمی هنرهای دراماتیک در لندن. در اواخر جنگ جهانی دوم به ایران بازگشت و در دانشسرای عالی موسیقی شروع به تدریس کرد. حاصل تدریس آن سالها کتاب «چگونه از موسیقی لذت ببریم» بود. بعد از 5 سال عازم آمریکا شد و در دانشگاه کلمبیای نیویورک، دکترایش را در رشته ادبیات و هنر دریافت کرد.

بعد از بازگشت با فخرزمان دولت آبادی دختر حاج میرزا یحیی دولت آبادی، یکی از بانیان قانون اساسی ایران و عضو مجلس در دروان مشروطیت، ازدواج کرد.

فخرزمان دولت آبادی از اولین زنانی بود که برای تحصیل ویلن در موسیقی کلاسیک به بروکسل رفت و بعد از بازگشت به ابران در دانشسرای عالی موسیقی و همچنین در دانشگاه تهران به تدریس مشغول شد.

دکتر فروغ بعد از تاسیس دانشکده هنرهای دراماتیک، با استفاده از برنامه های آموزشی دانشگاههای معتبر تاتری اروپا و آمریکا، دانشجویان را در دو سال اول عمومی با مواد درسی گوناگونی از جمله: فسلفه، میتولوژی، تاریخ اساطیر، متدولوژی، جامعه شناسی، روانشاسی، ادبیات، نقد و انتقاد تاتر، فن بیان، سینما، موسیقی، تاتر سنتی و تعزیه و سپس دروس اختصاصی هر رشته در دو سال بعد آشنا میکرد. وی همچنین با ترجمه آثاری همچون «باغ وحش شیشه ای» اثر تنسی ویلیامز، «پدر» اثر آگوست استریندبرگ و «تکنیک نمایشنامه نویسی» اثر لاجوس اگری، نمایشنامه نویسان جوان را تشویق میکرد که با تسلط و دانش بر آثار بزرگان تاتر غرب، خلاقیت خود را پرورش داده و شیوه و فرم نوینی را در نوشتن بیافرینند.

در دوران انقلاب، زمانیکه برای دیدار پسرش به امریکا آمده بود، اموال او که شامل یک خانه و کتابخانه ی شخصی بسیار بزرگی بود، مصادره شد و وی به همراه همسرش ناگزیر در شیکاگو ماندگار شد.

در مراسم هفت وی که در دانشگاه نورث ایسترن به همت دکتر حمید اکبری برگزار شد، پروفسور سیروس فروغ ضمن پرداختن به جنبه های گوناگون زندگی پدرش، از دوران تبعید بعنوان سختترین دوران زندگی خانوادگی شان یاد کرد:

"ما همه چیزمان را از دست داده بودیم. زمانی بود که خرید نان مشکل اساسی ما شده بود. من مجبور بودم برای تامین معاش زندگی چند برابر کار کنم و در بسیاری از موارد کنسرت هایم را منحل کنم. مهمتر از همه بخش عظیمی از وجود پدرم را (به علت مشغله ی کاری) هرگز نتوانم بشناسم. تنها راه این بود که از خدمات اجتماعی دولتی کمک بگیرم. پدرم مصرانه این پیشنهاد را رد می کرد و آنرا علیه منش و وقار خانوداگی مان تلقی میکرد. اما (عاقبت) مجبور به قبول آن شد، (در این ارتباط  روزی برایمان تعریف کرد)

" در اداره ی خدمات اجتماعی وقتی خانم بسیار سرشناسی را در صف دیدم، از خجالت آب شد!

به او گفتم: "مطمئن باشید که آن خانم هم به مشکلی همچون مشکل شما دچار شده بوده اند."

هر چند سالها بعد از او خواسته شد که به ایران برگردد و به تدریس ادامه بدهد، اما او اکنون با ایران به دلیل حکومتگران سرکوبگرش غریبه شده بود، از همین رو هرگز نمیتوانست دوباره به کشورش برگردد. ... و هرگز بازنگشت! او نیز با پرچم سه رنگ ایران، بدون نشان و علامتی بر آن، در کنار همسرش به خاک سپرده شد. در مراسم خاکسپاری او گفته شد:

" او در یک خانواده ی معمولی به دنیا آمد، اما به یک انسان با شکوه بدل شد."

 

یادش گرامی باد!

 

 

 

 

 

| (نظر دهيد)

دکتر مهدی فروغ یکی از پیشکسوتان تاتر ایران درگذشت. دکتر فروغ در سال 1290 در شهر اصفهان به دنیا آمد و درسن نود و هفت سالگی (24 سپتامبر 2008) در آمریکا چشم از جهان فرو بست!

در اینجا برای آشنایی بیشتر از زندگی نامه شخصی و هنری دکتر فروغ مطلبی را درج میکنیم که پیش از این در شماره نهم کتاب نمایش (دی ماه 1379/ دسامبر 2000) به مناسب بزرگداشت وی در آمریکا درج شده بود. این نوشته به همراه دو نوشته دیگر توسط خانم عزت گوشه گیر برای کتاب نمایش تهیه شده بود. علاقمندان برای کسب اطلاعات بیشتر در این باره و همچنین دیگر مطالب مرتبط میتوانند به بخش کتاب نمایش ِ سایت مراجعه کنند.

 

 

forogh-web.jpgفرازهايي از زندگينامه‌ي دكتر مهدي فروغ

دكتر مهدي فروغ در 23 آبانماه 1290 در شهر اصفهان در محله‌ي دالبتي چشم به جهان گشود. پنج ساله بود كه پدرش بدرود زندگي گفت و مادر شيردل و قدرتمند, به تربيت او همت گماشت.

تحصيلات ابتدايي را وي در دو مكتب و پس از آن در مدرسه‌هاي جديدالتاسيس اصفهان گذراند و دوره‌ي متوسطه را در اصفهان و شيراز ادامه داد و سپس به تهران رفت و در دانشسراي عالي ثبت‌نام كرد. در آغاز ورود, وي به رياست انجمن تآتر و موسيقي دانشسراي عالي انتخاب شد.

دكتر عيسي صديق در زندگينامه‌ي خود مينويسد: "در انجمن نمايش و موسيقي دانشسراي عالي, عده‌اي از دانشجويان استعداد و موهبت خاص خود را ظاهر ساختند و از بين آنان اشخاصي مانند روح‌الله خالقي, بركشلي, مفتاح و مهدي فروغ مصدر خدمات مهم به موسيقي و نمايش شدند."

پس از پايان يافتن دوره‌ي تحصيل در دانشسراي عالي, مهدي فروغ در آغاز سال 1317 عازم انگلستان شد و به آكادمي پادشاهي هنرهاي دراماتيك راه يافت و بعنوان بهترين شمشيرباز سالِ در آكادمي انتخاب گرديد و به دريافت جوايزي نائل آمد.

پس از گرفتن ديپلم در پايان سال 1324 به ايران بازگشت. در شرايط نامطلوبِ پس از جنگ جهاني دوم كه ايران از نظر اجتماعي, اقتصادي, فرهنگي و آموزشي در شرايط نابساماني بسر ميبرد, وي به تدريس فرم و زيباشناسي در موسيقي در هنرستانِ عالي موسيقي مشغول شد.

در تابستان سال بعد, وي با فخرالزمان دولت‌آبادي كه نخستين دختر ايراني بود كه كه ضمن تحصيل موسيقي غربي در كنسرواتوارهاي موسيقي بلژيك به تدريس نيز اشتغال داشت, ازدواج كرد.

در سال 1329 با خانواده عازم آمريكا شد و در دانشگاه كلمبيا در رشته‌ي ادبيات و نمايشنامه‌نويسي و صحنه‌آرايي به تحصيل پرداخت.

در سال 1335 به ايران بازگشت و اداره‌ي هنرهاي دراماتيك و سپس دانشكده هنرهاي دراماتيك را تاسيس و دو كتابخانه‌ي مهم فرهنگي را نيز داير كرد.

از سال 1341 تا 1354 رياست اداره هنرهاي دراماتيك و دانشكده هنرهاي دراماتيك را بر عهده داشت. وي سالها به تدريس تاريخ ادبيات موسيقي علمي, زيباشناسي در موسيقي علمي, نقد و بررسي هنر و ادبيات نمايشي, فن بيان و نمايشنامه‌نويسي, كارگرداني و آواشناسي و تاريخ تآتر جهان مشغول بود.

از سال 1335 به تاليف و ترجمه‌ي كتابها و نمايشنامه‌هاي متعددي پرداخت. از جمله آثاري كه دكتر فروغ به فارسي برگردانده است بدين قرارند :

1- پدر؛ آگوست استريندبرگ, نشر ابن‌سينا تهران1336.

2- باغ‌وحش شيشه‌اي؛ تنسي‌ويليامز, نشر معرفت و فرانكلين,تهران 1336.

3- اشباح؛ هنريك ايبسن, بنگاه نشر و ترجمه, تهران 1339.

4- خانه‌ي ارواح؛ هنريك ايبسن, بنگاه نشر و ترجمه, تهران 1339.

5- فن نمايشنامه‌نويسي؛ لاجوس اِگري, انتشارات زوار, تهران 1336.

6- چگونه از موسيقي لذت ببريم؛ آرون كوپلند

7- مردان موسيقي؛ والاس براكوي و هربرت وانيسك,

8- شاهنامه و ادبيات دراماتيك؛ اداره كل نگارش وزارت فرهنگ و هنر, تهران 1354.

9- قرباني دادن ابراهيم در تعزيه ايراني, سازمان جشن‌و‌هنر (متن انگليسي).

10- مديريت مجله نمايش؛(به همراه پرويز سلطاني), از انتشارات اداره هنرهاي دراماتيك (هنرهاي زيباي كشور), دوره دوم, تهران 1338

علاوه بر اينها دكتر فروغ نمايشنامه‌هايي نيز نوشته است و همچنين آهنگهاي فراواني ساخته است كه همگي آماده چاپ هستند.

فرزند ايشان دكتر علي (سيروس) فروغ كه متبحر در نواختن ويلن كلاسيك است, هم اكنون در دانشگاه روزولتِ شيكاگو به تدريس اشتغال دارد.

پنجشنبه 19 آبان 1379

| (نظر دهيد) 2 نظر داده شده
نگاهی به سریال «مرد هزار چهره» اثر مهران مدیری

اصغر نصرتی (چهره)

 

"من بی دفاع هستم!" چنین پایان میگیرد، مرثیه ای که سریال «مرد هزار چهره» نام گرفته است. مهران مدیری اگر پایان خوش سریال را حذف می‌کرد تراژدی انسان امروز ایرانی در جنگلی به نام اجتماع، تصویری واقعی‌‌تر می یافت. نمی‌دانم این تصمیم برای هالیودی کردن کار رخ داده، آنگونه که سنت سریال‌سازی ایرانی و چه بسا خارجی است، یا قصد آن بوده که  بار سنگین زندگی امروزی انسان ایرانی سبکتر جلوه کند که تا شاید تماشاگر از حجم اندوه آن در ظلمات افسردگی غرق نشود. شاید هم تحمیل و خواسته آقایانی ست که بر مسند قدرت و تصمیم نشسته‌اند، هرچه باشد وصله‌ی ناچسب اجباریی بود که بر تن سریال و به پایان آن اضافه شده بود. از سوی دیگر برخی لودگی‌ها و کاریکاتور‌سازی‌ها هم به مرتبه طنز اجتماعی کار صدمه زده بود. اما همه‌ی این اضافه‌جات اجباری یا اختیاری نتوانسته بودند لطمه جدی بر طنز و نگاه موشکافنه مدیری به لایه های پرپیچ و خم زندکی اجتماعی وارد کنند و از همینجا ست که باید مدیری را تحسین کرد. او سعی دارد انسان بی دفاع و تنها را که تا حدی هم ناآشنا به «هنجارهای» اجتماعی است و چه بسا خود «ناهنجار» و «عقب مانده» می‌نماید،  تصویر کند. مسعود شصتچی اما از خود تصور دیگری دارد. به قول فروید میان «من» و «او» وی فاصله افتاده است. تنها گاهی «من» و «او» یکی می‌شوند. تنها گاهی «او» از «من» و «من» از« او» خرسند است. آنهم فقط در ابتدای سریال که هنوز کارمند بایگانی شیراز است. یعنی تا زمانی که او عملا تنهاست و تماس آنچنانی با مردم جامعه به معنای دقیق آن ندارد. در این دوران تماس او ذهنی و آرزویی است. به ویژه اینکه این تماس بسیار محدود و یک سویه است؛ او در زیرزمینی میان پرونده‌ها پنهان گشته، چه بسا که مدفون شده است. جایی که حتی شماری از وجودش هم بی‌خبرند، حتی رئیس اداره. آنجا اما او از خود خرسند است و به قول روانشناسان متعادل! در غیر اینصورت «من» و «او» ی شصتچی بر هم تطابق ندارند. او با تماس نخستین شخص و بیان و پیگیری نخستین نیاز اجتماعی خویش دچار «عدم تعادل» می‌شود و ناهنجاری، عقب مانده‌گی‌اش، آشکار می‌گردد و شکل یک معضل اجتماعی می‌گیرد. در چنین وضعی است که به قول خودش بی دفاع می‌شود. آیا براستی این جامعه است که ناهنجار است و یا مسعود شصتچی؟ پرسش اساسی سریال «مرد هزار چهره» نیز همین است. آیا به راستی این شصتچی ست که ناهنجار است یا این جنگل که اجتماع نامیده شده؟ پرسش اینجاست! مهران مدیری عملن با طرح این پرسش تماشاگر را به اندیشه برمی‌انگیزد. خود او اما در پایان سریال بدین پرسش، با احتیاطی لازم، در نقش مسعود شصتچی، در دادگاه، آنهم رو به دوربین، پاسخ کوتاه و محزون، اما عمیقی می دهد؛ او خود را "شریف و  بی دفاع" می‌داند. این همه‌ی ناهنجاری است که از وی رخ داده است. یعنی همه ی جرایم اجتماعی او نه براساس سودجویی شخصی، بلکه برعکس، بر اساس نگاه «وارونه» او به کارکرد «قوانین» نوشته و نانوشته‌ی جامعه است. او تا آخرین لحظه این نگاه وارونه را که دیگران به او تحمیل می کنند، نوعی بازی تلقی می‌کند، بازیی با سرانجامی خطرناک! در این بازی اما سود از آن کسانی است که به او این بازی را تحمیل کرده‌اند و زیان نصیب مردی می‌شود که جامعه و مردمش او را «مرد هزار چهره» می‌نامند. جامعه ای که خود به مراتب هزار چهره تر و به مراتب فاسدتر از مسعود شصتچی ست. گناه مسعود شصتچی عملن در عدم درک «قاعده» بازی‌ست! مدیری در این کار از یک تحلیل‌گر صرف اجتماعی که تبلیغ عدالت اجتماعی می‌کند فراتر رفته و سعی دارد مکانیزم دیالکتیکی جامعه‌ی مبتنی بر فساد و چند چهره‌گی ایران و تاثیر متقابل آنها بر یکدیگر را تصویر کند. از این رو مدیری از یک تصویرگر خطی به یک تحلیل‌گر عمیق تبدیل شده است و برای آن که خود و تماشاگر را دچار احساسات رقیق همدردی با داستان اندوهگبن مسعود شصتچی نکند، نه تنها قالب طنز را برای این محتوا برگزیده، که تخصص و توانایی خود او است، بلکه جا جای سریال، با تکنیک نیک «فاصله‌گذاری» بیننده را مجبور به قضاوت می‌کند. مدیری با این تکنیک همواره بیننده را از تماشای عافیت‌طلبانه‌ی خویش جدا کرده و او را با صحنه‌های دادگاه، از رویای شیرین داستان به واقعیت تلخ قضاوت، می‌کشد. این شوک  دائمی تماشاگر را از خمودگی‌ غیر فعال به شرکت «فعال» می‌کشاند. نکته‌ی جالب در این کار نقش فعال مسعود شصتچی به جای قاضی، دادستان و وکیل‌مدافع زبان بسته است! ابتکار عمل این صحنه‌ها همگی در دست مجرم است و نه در دست دادگاه!
| (نظر دهيد)

آرشيو