چهره‌هاي سعيد سلطانپور

جمشيد ملك‌پور

 

سعيدرا اول‌بار در چايخانه‌يي كه در زيرزمين پاساژي در خيابان «شاهِ سابق» بود، ملاقات‌كردم. سبب آشنايي و ملاقات را هم خسرو گلسرخي فراهم كرده‌بود. شانزده يا هفده‌ساله بودم كه در آبادان خسرو را ديدم؛ شبي در جمع روشنفكران و هنرمندانِ آبادان، صد البته من هم كه جوجه‌ي تازه سر از تخم درآورده‌ي آنها بودم، حضور داشتم. خيلي سريع با خسرو اُخت شدم و سريع‌تر از آن با سعيد كه اخلاقيات هردومان خيلي نزديك به هم بود. خيلي‌ها مرا جانشين برحق سعيد مي‌شناختند. فكركنم كه در برخي از جاها حتي از سعيد هم تندتر مي‌زدم. وقتي از آبادان به شيراز رفتم تا درس مهندسي بخوانم كه نخواندم و سپس به تهران رفتم تا درس بازيگري و كارگرداني بخوانم كه خواندم- و اي‌كاش نمي‌خواندم!- خسرو از من خواست تا با سعيد در نمايشِ ‹‹‌چهره‌هاي سيمون ماشار‌›› همكاري كنم. ملاقاتِ چايخانه در همين رابطه بود.

 

در آن سال‌ها رسم بر اين بود تا هر نمايشي كه به صحنه مي‌رفت، (بايد) پروانه‌ي اجرا از «اداره‌‌ي برنامه‌هاي تآتر» مي‌گرفت. به سعيد، به توصيه‌ي چند تن از هنرمندانِ برجسته‌ي اداره‌ي‌تآتر، پروانه‌ي نمايشِ «چهره‌هاي سيمون ماشار» را نداده بودند و به همين دليل من با يك‌نفر ديگر (درست به خاطر ندارم) به اداره‌ي تآتر رفتيم و پروانه‌يي به اسم خودمان گرفتيم. تمرين آغاز شد. در آپارتماني در خيابان شاه‌ِ سابق. محسن يلفاني، محمود دولت‌آبادي، اصلان اصلاني و چند نفر ديگر هم حضور داشتند. ناصر رحماني‌نژاد در زندان بود. فكر‌مي‌كنم پيام‌هايش توسط خواهرش كه در نمايش حضور داشت، به اعضاي رده‌ي بالاي گروه ابلاغ مي‌شد. براي نقش اصلي سيمون ماشار هم من مري دارش، همكلاسم را آوردم تا ژاندارك را بازي ‌كند. اما متاسفانه او براي ساليان سال همچنان ژندارك باقي ماند. در سرزميني كه فرانسه نام نداشت و بالاخره هم به‌نوعي به سرنوشت ژاندارك دچار‌شد. دوچشم درشت و زيبا و معصوم او را هرگز فراموش نمي‌كنم.

هنوز چند هفته‌يي از تمرينات نگذشته بود كه سعيد را دستگير‌كردند و سُكان اداره‌ي انجمن و كارگرداني نمايش به دست محسن يلفاني افتاد و او هم با پشتكاري عجيب شروع به كار كرد. او را ديدم كه چطور برشت مي‌خواند و مي‌خواست سر از كار تآترِ «اپيك» و ساير قضاياي مربوط به برشت در آورد. در مجموع كارگرداني محسن را «درست‌تر» يعني «برشتي‌تر» از كارگرداني سعيد ديدم. اما سعيد بعد از مدتي از زندان آزاد شد - البته با دو دندانِ شكسته و با پاهاي آماس كرده - و طبعيتا اين بحث درگرفت كه چه كسي مي‌بايست كار را ادامه ‌مي‌داد. گروه به دو دسته تقسيم شد؛ عده‌يي معتقد بودند كه بهتر آن بود كه محسن كار را ادامه مي‌داد و عده‌يي هم اجرا را از آنِ سعيد مي‌دانستند و مي‌گفتند كه او بايست كارگرداني نمايش را انجام مي‌داد. من علي‌رغم آنكه كارگرداني محسن را بهتر مي‌دانستم در جناح سعيد قرارگرفتم و بعد از چند جلسه بحث و گفتگو و دعوا و اعمال نفوذ از جانب حاميان انجمن تآتر ( فريدون تنكابني، سياوش كسرايي، خسرو گلسرخي، اميرحسين آريانپور و بقيه) سعيد دوباره كارگردان شد و كار ادامه پيدا كرد. همان طور كه ذكر كردم محسن مي‌خواست كاري برشتي- به دور از شعار و احساسات‌گرايي- عرضه‌كند، درحالي‌كه تمام انگيزه‌ي سعيد از اجراي نمايش به غليان در آوردن احساسات تماشاگران بر ضد نظام پهلوي بود. در همين راستا از كم‌كردن و پركردن نمايش از جملات تندوتيز ابايي نداشت.

در حالي كه نمايش كم‌كم آماده مي‌شد، اين بار من به زندان افتادم و درست يك‌هفته قبل از اجراي نمايش از زندان آزاد شدم و با سري كه از ته تراشيده شده بود، در انجمن ظاهر گرديدم. نقشم را كس ديگري بازي‌مي‌كرد. اما سعيد بلافاصله نقش ديگري برايم تدارك ديد و من هم به سرعت به حفظ ديالوگ‌ها پرداختم. با اينهمه قرار بر اين شد كه يك شب در ميان نقش اصلي خودم را هم بازي‌كنم.

شب دوم و يا سوم كه من بازي نداشتم و در سالن ايستاده بودم، دست‌هايي را ديدم كه از پشت شيشه مرا به سوي خود مي‌خواند. خسرو بود. بيرون رفتم. او با سه نفر ديگر آمده بود. چهارتا بليط مي‌خواست. گفتم چرا از سعيد نگرفتي؟ گفت گور پدرش! فهميدم باز هم دعوا كرده بودند. مرتب مثل سگ و گربه به جان هم مي‌افتادند. در حالي كه هردو يكي بودند. هردو تكه ابري زيبا بودند كه در آسمان آفتابي "سرزمين دست‌بند قپاني" جايي براي خودنمايي نداشتند.

نمايش با استقبال مردم‌ـ چه عرض‌كنم، دانشجويان و مخالفان رژيم‌ـ و با حسادت و انتقاد اساتيد دانشكده روبرو شد. همان‌هايي كه سياست را آفت هنر مي‌دانستند، اما در جريان انقلاب 57 و بعد از آن در صف اول مبارزه قرارگرفتند. درست زماني كه من در مركز زمين، در نيويورك، نشسته بودم و مي‌خواندم و مي‌نوشتم و ديگر كاري به كار سرزمين دست‌بند قپاني و اين كه چه‌كسي مي‌بايست مي‌آمد و چه‌كسي مي‌بايست مي‌رفت، نداشتم.

اگرچه چهره‌هاي سيمون ماشار اولين و آخرين كارم با سعيد بود اما رابطه‌ي عاطفي ما همچنان برقرار بود. آخرين‌بار او را چند روز قبل از دستگيريش در تالار مولوي ديدم. جوجه انقلابي‌هايي كه تالار را در تصرف خود داشتند، مانع بر سر اجراي نمايش ‹‹ اديپوس شهريار ›› ايجاد كرده بودند. دليل هم داشتند!

دوره زمانه‌يي كه همه، از جمله بسياري از هنرمندان كارگاه نمايش در اداره‌ي تآتر و غيره، داشتند نمايش‌هاي انقلابي مي‌دادند، من اديپوس را كار كرده بودم. با توصيه‌ي سعيد مانع برطرف شد و نمايش هم اجراگرديد. اما در ميانه‌ي اجرا بازهم به داخل سالن ريختند و بساط ما را جمع‌كردند. مثل‌اين‌كه ديگر حرف او را هم نمي‌خواندند. خب اين گويا در طبيعت هر انقلابي است ...

صادق هدايت را دوست‌دارم، چون خسرو گلسرخي بود و خسرو گلسرخي را دوست‌دارم چون سعيد سلطانپور بود. سعيد سلطانپور را دوست‌دارم چون صادق هدايت بود و هرسه‌ي آن‌ها را دوست‌دارم چون پروانه‌هايي زيبا بودند با عمري كوتاه ...

| (نظر دهيد)

در مورد اين مطلب نظر دهيد

آرشيو